تبعید و وطن در زندگی و اندیشۀ عبدالبهاء
سهیل بهرامی
درآمد
زندگی عبدالبهاء با تبعید و جدایی همیشگی از زادگاهش ایران چنان آمیخته شده است که نمیتوان به شرححال و اندیشهاش پرداخت و اندوه وی را از این دوری ابدی ندید و پژواکش را در نوشتهها و گفتارش نشنید. شاید برای برخی از پژوهشگرانِ اندیشههای عبدالبهاء، شگفتآور باشد که ببینند وی با چه شوقی از یادهای بهجامانده از کودکیاش در ایران و سرزمین پدری و مادریاش مازندران، سخن میگوید تا به جایی که هر سبزهزار و کوه و جنگلی که میبیند به یاد نور و تاکر میافتد و در حسرت آن روزگار سخن میگوید و در اندوه محرومیت چندین سالۀ پدرش از دیدن طبیعت سرسبز در خود فرو میرود. شاید آنها اندیشههای عبدالبهاء را دربارۀ موهوم انگاشتن مرزهای سرزمینی با این میزان وطندوستی در تضاد ببینند؛ ولی با کاوش و پژوهش بیشتر خواهیم دید که این دو اندیشه و احساس نهتنها هیچ تضادی باهم ندارند، بلکه دوروی یک سکهاند. این نوشته دربارۀ وطندوستی عبدالبهاء و تأثیرات تبعید وی از زادگاهش در زندگی وی است.
وطندوستی ناپسند
دوران زندگی عبدالبهاء همزمان با دوران اوج وطندوستی و وطنپرستی تندروانه در جهان است. همین وطندوستی دروغین و نادرست است که هر زمان باعث جنگ و خونریزی میان مردمانی میشود که تا پیش از آن، قرنها در کنار هم زیسته و حتّی باهم خویشاوند شده بودهاند؛ ولی چون کسانی سودشان در ایجاد اختلاف میان اقوام و قبیلههای مختلف به بهانۀ مفهومی موهوم و فرضی بود که از آن به وطن و ملّیت تعبیر مینمودند، دوستان و خویشاوندان را به جان هم میانداختند. جاناتان گلاور در کتاب خود با عنوان «انسانیّت: تاریخ اخلاقی سدۀ بیستم» دربارۀ جذابیّت ملّیگرایی در قرون جدید و معنای آن چنین مینویسد:
«ملّیگرایی جذابیتی جهانی دارد. این آرمان که هر ملّتی (یا یک ملّت خاص) باید بر خویش حکم براند در شعار جوزپه ماتسینی خلاصه شده است: “هر ملّت، یک کشور؛ و تنها یک کشور برای یک ملت”. همهچیز به این بستگی دارد که چه معنایی برای ملّت، قائل باشیم؛ ولی (همچون یوگسلاوی) جمعیت، آمیزهای از اقوام مختلف باشد؛ ملّت-کشور به یک دام تبدیل میشود.»
(گلاور، جاناتان؛ انسانیّت: تاریخ اخلاقی سدۀ بیستم؛ ص ۲۵۱)
عبدالبهاء در یکی از سخنرانیهایش در نقد همین ملّیتپرستی اروپاییان چنین میگوید:
«… در وقتی که من در اروپا بودم هر ملّتی میگفت وطن، وطن، وطن. من میگفتم جانم این چه خبر است؟ اینهمه هیاهو از کجاست؟ این وطنی که شما برای آن دادوفریاد میکنید روی زمین است؛ وطن انسان است. هرکس در هر جا ساکن شود؛ وطن او است. خدا این زمین را تقسیم نکرده است. جمیع، یک کره است. این حدود که شما تعیین کردهاید؛ این حدود، وهمی است؛ حقیقت ندارد. …»
(خطابات حضرت عبدالبهاء، جلد سوم؛ ص ۳۹)
باز در سخنرانی دیگری دربارۀ چنین طرز تلقّی از وطن و وهمی بودن آن میگوید:
«… اوطان، یعنی این شرق است، این غرب است، این جنوب است و این شمال است، این جایز است؟ لا والله. محض اوهام است و صِرف تصوّر و خیال. جمیع ارض، قطعۀ واحده است و وطن واحد؛ لهذا نباید بشر، متمسّک به این اوهام شود. حال، الحمدلله من از شرق به اینجا آمدهام؛ میبینم این مملکت، بینهایت معمور است؛ هوا درنهایت لطافت است؛ اهالی درنهایت درجۀ آداب و حکومت، عادل و منصف. آیا جایز است بگویم اینجا وطن من نیست و سزوار از رعایت نه؟ این نهایت تعصّب است. انسان نباید متعصّب باشد؛ بلکه باید تحرّی حقیقت نماید. …»
(خطابات حضرت عبدالبهاء، جلد دوم؛ ص ۶۴)

مرز سه کشور اتریش، مجارستان و اسلواکی. روی هر نیمکت بنشینید در سرزمین یکی از سه کشورید
بنا به این سخنان عبدالبهاء، مفهوم وطن به جای سرزمینی محدود از کرۀ زمین که ناخواسته زادگاه انسان بوده و خودش هیچ در انتخاب آن سهمی نداشته، به همۀ زمین گسترش مییابد و وطن، میشود زادگاه انسان؛ و چون نوع انسان، واحد است، وطنشان نیز واحد و مشترک است.
عبدالبهاء، اساس این وطنپرستی جنگطلبانه و بیگانهانگار را همچون دیگر عوامل اختلاف و جنگ میان انسانها، اوهام و عاری از حقیقت و حقّانیت میداند. در یک سخنرانی چنین به توضیح اساس وهمی قلمروهایی میپردازد که به نام وطن، تقدیس میشوند:
«… این حدود وهمیه مانند تقسیمات و حدود کلیه است؛ زیرا سُکّانی چند در یک میدان را به خطوط و حدود وهمیه، میان خود تقسیم کنند و اگر یکی بخواهد از حدود خود، تجاوز کند، دیگران بر او حمله نمایند و حالآنکه این خطوط، هیچ وجود حقیقی ندارد و از این هم گذشته میبینیم این وطنی که شما میگویید و این وطن چه چیز است؟ اگر زمین است، این واضح است که انسان چند روزی روی زمین زندگی میکند و بعدازآن الیالابد زیر آن میرود؛ قبر ابدی او است. آیا سزاوار است که به جهت این گورستان ابدی، انسان جنگ کند؛ خون برادران بریزد؛ بنیان الهی ویران کند؟ زیرا انسان، بنیان الهی است؛ آیا این سزاوار است؟ …»
(خطابات حضرت عبدالبهاء، جلد سوم؛ ص ۳۹)
بندیکت اندرسن نیز چندین دهه پسازاین سخنان عبدالبهاء به «خیالی بودن» جوامع ملّی اشاره میکند؛ چنانکه جاناتان گلاور به نقل از او مینویسد:
«اگر درست باشد که ملّت-کشور پدیدهای جدید است؛ شاید برخی ملّتها قبل از اینکه کشوری داشته باشند؛ وجود داشتهاند. … ولی اگر برخورداری از یک کشور برای تشکیل ملّت، ضروری نباشد؛ چه چیزی یک گروه را به ملّت، تبدیل میکند؟ مفهوم معمول ملّت، گروهی که مردم به آن احساس تعلّق میکنند؛ و جامعهای است که اعضای آن خودشان را بهعنوان “ما” تصوّر میکنند. این ایدۀ بندیکت اندرسن که ملّتها “جوامع خیالی” هستند؛ این عنصر روانی ملّت را بهخوبی بیان میکند. تصوّر جامعه از خودش بهعنوان “ما” را میتوان تصوّری قبیلهای نامید.»
(گلاور، جاناتان؛ انسانیّت: تاریخ اخلاقی سدۀ بیستم؛ صص ۲۵۳- ۲۵۲)
بنابراین پیشینه و زمینۀ اصلی ملّیت را همان قبیلهگرایی میداند و چنین مینویسد:
«پدیدۀ قبیلهگرایی از ملّیگرایی عمیقتر است. به لحاظ تاریخی، قبیله گرایی پیش از ملّیگرایی ایجاد شد؛ و ملّیگرایی برفرض ایدۀ ملّت، استوار است که بر اساس مفهوم قبیلهای خویشتن درک میشود. ایدۀ اصلی ملّیگرایی این است که یک ملّت باید زمام امور خودش را خودش به دست بگیرد.»
(همان؛ ص ۲۵۳)
این ریشهیابی معنا و مفهوم روانشناختی «ملّیت» بسیار به اندیشۀ عبدالبهاء نزدیک است؛ زیرا او نیز ملّیگرایی و وطندوستی متعصّبانه را شکلی از خودخواهی انسان میداند که برای توجیه خود به شکل تعصّب نسبت به خانواده، قوم، قبیله و ملّیت درآمده است. عبدالبهاء ریشۀ روانشناختی و اخلاقی وطنپرستی افراطی و آنچه را ناسیونالیسم مینامند، خودخواهی و سودجویی شخصی میداند که پوستهای بهظاهر موجّه و پذیرفتنی بر آن کشیدهاند تا چنین تصوّر شود که اینان به دنبال منافع مردماند. وی در یکی از نامههایش چنین توضیح میدهد:
«… ملاحظه فرمایید که مبادی مَرعیّۀ اصلیّۀ هر فردی از افراد بشر، جلب منفعت خویش و دفع مضرّت است؛ در فکر آسایش و شادمانی خود است و آرزوی تفرّد در زندگانی مینماید و میکوشد که از جمیع افراد دیگر، راحت و ثروت و عزّت، ممتاز گردد. این است آرزوی هر فردی از افراد بشر؛ و این نهایت دنائت و بدبختی و پستی فکر است. انسان چون اندکی ترقّی فکر یابد و همّتش بلند گردد در فکر آن افتد که عموم عائله را جلب منفعت و دفع مضرّت نماید؛ زیرا در راحت و نعمت عموم خاندان خویش را سعادت خود داند؛ و چون فکرش توسُّع (گسترش) بیشتر یابد و همّتش بلندتر گردد، در فکر آن افتد که ابناء ملّت و ابناء وطن خویش را جالب منفعت و دافع مضرّت شود. هرچند این همّت و فکر از برای خود او و خاندان او، بلکه عموم ابناء ملّت و وطن او مفید است، ولکن از برای ملل سایره مورث ضرر است؛ زیرا به جان بکوشد که جمیع منافع عالم انسانی را راجع به ملّت خویش و فواید روی ارض به عائلۀ خود و سعادت کلیّۀ عالم انسانی را تخصیص به خود دهد؛ و همچو داند که ملل سایره و دول مجاوره هرچه تدنّی نمایند، ملّت خویش و وطن خود ترقّی نماید؛ تا در قوّت و ثروت و اقتدار به این وسیله بر سایرین تفوّق یابد و غلبه کند. …»
(مکاتیب حضرت عبدالبهاء، جلد چهارم؛ صص ۱۹-۱۸)
شاید در گذشتههای دور زیانهای این خودخواهیِ تغییر شکل یافته چندان زیاد نبوده و در مواردی نیز لازمۀ رشد و تکامل اجتماعی بوده است و اسباب وسایل ارتباط بین انسانهای چهارگوشۀ جهان آنچنان نبوده که بتوان از وطن واحد برای انسان سخن گفت؛ ولی در جهان کنونی که به قول مارشال مکلوهان، فیلسوف نظام رسانهای جدید، همچون دهکدهای شده که همه در کمترین زمان از حال هم باخبر میشوند و بر زندگی هم اثر میگذارند، دیگر نمیتوان فقط به فکر قوم و قبیله و ملّت خود بود و به سرنوشت دیگران کاری نداشت. جاناتان گلاور نیز اصالت ملّیگرایی را به نقد میکشد و مینویسد:
«ملّیگرایان اغلب فرض میکنند که ملّیت، دارای عنصری “طبیعی” یا “پیشا-اجتماعی” است. فرض بر این است که ملّت-کشورها نمایانگر تفاوتهای عمیق، میان مردمان مختلف هستند: سوئدیها همانقدر با ایتالیاییها متفاوت هستند که ماهیهای دریای بالتیک با ماهیهای دریای مدیترانه. این در بهترین حالت، نوعی سادهانگاری است: برخی از تاریخنگاران و دانشمندان علوم اجتماعی بر مدرن بودن نسبی ملّت-کشورهای اروپایی تأکید میکنند و آنها را متعلّق به اواخر سدۀ هجدهم میدانند.»
(گلاور، جاناتان؛ انسانیّت: تاریخ اخلاقی سدۀ بیستم؛ صص ۲۵۲- ۲۵۱)
در برابر چنین طرز فکری، عبدالبهاء تصویری از انسان روحانی ارائه میکند که مبانی فکری و اخلاقیاش از این سطح منفعتطلبی و روحیۀ حیوانی تنازع برای بقای خود فراتر میرود و سود شخصی خود، خانواده و سایر بستگانش را در سود عموم بشر میبیند:
«… امّا انسان الهی و شخص آسمانی از این قیود، مبرّاست و وسعت افکار و عِلویّت همّت او درنهایت درجه است و دایرۀ افکار او چنان اتّساع یابد که منفعت عموم بشر را اساس سعادت هر فردی از بشر داند و مضرّت کلّ ملل و دول را عین مضرّت دولت و ملّت خویش؛ بلکه خاندان خود؛ بلکه عین مضرّت نفس خود شمرَد. …»
(مکاتیب حضرت عبدالبهاء، جلد چهارم؛ ص ۱۹)
وی در سخنانی دیگر دربارۀ مفهوم حقیقی وطن چنین میگوید:
«… همۀ عالم، وطن من است و همهجا متوطن هستم. هر جا نفسی مثل شماها باشند آنجا وطن من است. اصل وطن، قلوب است. انسان باید در قلوب، توطّن کند نه در خاک. این خاک، مال هیچکس نیست؛ از دست همه بیرون میرود؛ اوهام است؛ لکن وطن حقیقی، قلوب است. (دیگری از بعد از موت پرسید که به روح انسان چه میشود؛ فرمودند) جسد در زیر خاک میرود؛ ازآنجا آمده به آنجا میرود. هر چه میبینی از کجا پیدا شده؛ به همانجا میرود. جسم انسان چون از خاک آمده به خاک میرود؛ امّا روح انسان از نزد خدا …»
(خطابات حضرت عبدالبهاء، جلد دوم؛ ص ۱۱۱)

عبدالبهاء هر چیزی را که باعث جنگ میان بشر شود و او را از صلح و وحدت بازدارد، بیهیچ اغماضی رد میکند و اعتباری برایش قائل نمیشود. میزان سنجش او برای ارزشگذاری به دوستی وطن نیز همین وحدت و صلح میان بشر است؛ بنابراین میگوید:
«… همۀ زمین، یک وطن است و کرۀ ارض، واحد. جمیع بشر از یک وطناند و از سُلالۀ آدم؛ لهذا یک عائلهاند و یک جنساند؛ نه مختلف. ما چرا باید مختلف باشیم؟ چرا این حرب و نزاع در میان باشد؟ چرا این جدال و قِتال باشد؟ باید متابعت رضای الهی نماییم. شُبهه نیست که رضای الهی در محبّت و الفت است؛ زیرا حرب، هادم بنیان انسانی؛ تا حرب، زایل نشود؛ عالم انسانی راحت نیابد. …»
(همان؛ ص ۲۱۸)
از دیدگاه وی تعصّب وطنی نیز همچون دیگر تعصّبات، مردود و ناپذیرفتنی است؛ چون هرگونه تعصّبی از جهل بشر، سرچشمه میگیرد و سرانجام نیز به جنگ و دوگانگی منجر میشود که برخلاف مصلحت عالم انسانی است. روایت وطندوستی این متعصّبان از زبان عبدالبهاء چنین است:
«… امّا مسألۀ وطن که این اروپایی است؛ این آمریکایی؛ این آفریقایی است؛ حتّی در یک قطعۀ واحد، خطوط وهمی کشیده و تقسیم کردهاند؛ باآنکه جمیع ارض، قطعۀ واحده است. آیا میشود گفت چون من در این خانه، منزل دارم؛ باید همسایه را غیر دانم؛ بگویم چون این خانۀ من است؛ لذا تو بیگانه هستی و خانۀ همسایه، وطن من نیست؛ او را باید کشت و خانۀ او را باید خراب کرد؟ پس تعصّبِ وطن نیز اوهام است و اساس نزاع و جدال. …»
(همان؛ ص ۲۵۱)
عبدالبهاء مادر حقیقی هر انسانی را تمام کرۀ زمین میداند نه قطعات مرزبندی شده و جدا از هم. او در نامهای ضمن رد اساس تعصّبات وطنی و ملّی، به ریشۀ چنین اندیشهای و انگیزههای صاحبان و مبلّغان ملّیگرایی میپردازد و مفهوم «مام وطن» را هم از دایرۀ محدود آن فراتر میبرد و مینویسد:
«… امّا تعصّب وطنی؛ این نیز جهل محض است؛ زیرا روی زمین، وطن واحد است. هر انسان در هر نقطه از کرۀ ارض، زندگی میتواند؛ پس جمیع کرۀ ارض، وطن انسان است. این حدودوثغور را انسان ایجاد کرده؛ در خلقت، حدودوثغوری تعیین نشده. اورپا (اروپا) یک قطعه است، آسیا یک قطعه است، افریکا(آفریقا) یک قطعه است، آمریکا یک قطعه است، استرالیا یک قطعه است؛ امّا بعضی نفوس، نظر به مقاصد شخصی و منافع ذاتی هر یک از این قطعات را تقسیم نمودهاند و وطن خویش انگاشتهاند. خدا در بین فرانس و آلمان، فاصله خلق نفرموده، متّصل به یکدیگر است. بلی، در قرون اولی نفوسی از اهل غرض به جهت تمشیت امور خویش، حدودوثغوری معیّن نمودند و روزبهروز اهمّیّت یافته تا این سبب عداوت کبری و خونریزی و درندگی در قرون آتیه گشت و به همین قِسم، غیرمتناهی خواهد بود و این فکر وطن اگر در ضمن دایرۀ محصوره مانَد، سبب اوّلِ خرابی عالم است. هیچ عاقلی و هیچ منصفی اذعان به این اوهام ننماید؛ و هر قطعۀ محصوره را که نام وطن مینهیم و به اوهام خویش مادر مینامیم؛ و حالآنکه کرۀ ارض، مادر کلّ است نه این قطعۀ محصوره. …»
(مکاتیب حضرت عبدالبهاء، جلد سوم؛ ص ۱۰۵)
وی در میانۀ شور و غوغای برافروختن آتش جنگ جهانی اوّل در اروپا با صراحت تمام به افشای انگیزۀ برخی ارباب قدرت در برافروختن شعلۀ وطندوستی میپردازد و ریشۀ همۀ این هیاهو را جاهطلبی و منفعتدوستی آنها میداند و چنین میگوید:
«… بعضی از اصحاب اغراض میخواهند امتیاز و ریاستی حاصل کنند؛ این عنوان را سبب قرار میدهند که بشر به هم ریزند و رعایای بیچاره در میدان حرب، پارهپاره شوند. ملوک در قصرهای خود درنهایت راحت و آسایش به راحت، مشغول؛ ولی عنوان حبّ وطن را نموده، فقرای بیچاره را در میدان، پارهپاره میاندازند؛ باوجودآنکه خود درنهایت راحتاند؛ پس این تعصّب وطن، اوهام است و اساس نزاع و جدال…»
(خطابات حضرت عبدالبهاء، جلد دوم؛ صص ۲۵۲- ۲۵۱)
عبدالبهاء با جلب توجّه به زندگی حیوانات به ما گوشزد میکند که نزاع وطنی، شیوۀ زندگی حیوانات درنده است وگرنه حیوانات مبارکه از هرجای دنیا که باشند؛ بهصورت گروهی با یکدیگر زندگی میکنند. او در نامهای مینویسد:
«… ملاحظه نمایید که وحوش مبارک ابداً منازعۀ وطنی ندارند. با یکدیگر درنهایت الفتاند و مجتمعاً زندگانی میکنند؛ مثلاً اگر کبوتری شرقی و کبوتری غربی و کبوتری شمالی و کبوتری جنوبی بالتّصادف درآنواحد در جایی جمع شوند؛ فوراً به یکدیگر الفت نمایند و همچنین جمیع حیوانات مبارکه از وحوش و طیور؛ ولکن حیوانات درنده، به مجرّد تصادف، با یکدیگر درآویزند و به پرخاش برخیزند و یکدیگر را بدرند؛ و ممکن نیست در بقعۀ واحده زندگانی کنند. همه متفرّقاند و متهوّر؛ و متحارباند و متنازع. …»
(مکاتیب حضرت عبدالبهاء، جلد سوم؛ ص ۱۰۶)
باوجوداین، انسان که از قوّۀ عقل و شعور برخوردار است، در طول تاریخ، کاری کرده که همچون درندگان رفتار نموده و برای خود حریم فرضی در نظر میگیرد و اگر همنوعش به آن حریم پاگذارَد، او را میدرد. اینگونه است که عبدالبهاء در قرنی که قرن اوجگیری مکتبها و احزاب ناسیونالیستی در طیفهای گوناگون بوده است، چنین شفاف و روشن، مبانی فکری و تاریخ ناسیونالیسم را هدف میگیرد و آن را از اوج به زیر میکشد و به جای آن فلسفهای دیگر مینشاند. به یاد داشته باشیم که وی حتّی در مثالهایش از کشورهایی نام میبرد که در سالهای بعد نیز محور دو جنگ جهانی شدند. وی در جمع اروپاییان چنین استدلال میکند:
«… برای چه برای افکار وهمیّه که این ملّت فرانسه است و آن دولت آلمان- و حالآنکه هر دو آدماند؛ هر دو اعضای یک عائلهاند؛ هر دو یک ملّتاند- این عنوان وطن را سبب اینهمه خونریزیها میکنند؟ و حالآنکه این کره، یک وطن است؛ پس صلح باید در جمیع اوطان، محقّق گردد. خداوند یک کره خلق کرده؛ یک نوع انسان خلق نموده؛ این کرۀ ارض، موطن کل است. ما آمدهایم یک خطوط وهمیه، فرض کردهایم درصورتیکه این خطوط، وهم است. یکی را گفتیم آلمان است دیگری را فرانسه و باهم جنگ میکنیم که این وطن آلمان مقدس است، سزاوار پرستش است، سزاوار حمایت است؛ ولی آن قطعۀ دیگری بد است؛ مردمانش کشته شود؛ اموالشان تاراج شود؛ اطفال و زنانش اسیر گردد؛ چرا به جهت این خطوط وهمیّه، انسان خونریزی نماید و ابناء نوع خود را بکشد؟ به جهت چه؟ به جهت تعلّق به این خاک سیاه؟ و حالآنکه چند روزی انسان روی این خاک زندگانی نموده؛ بعد، قبر ابدی او شود. آیا سزاوار است به جهت این قبر ابدی اینهمه خونریزی نماییم؟ …»
(خطابات حضرت عبدالبهاء، جلد دوم؛ صص ۲۷۹- ۲۷۸)
عبدالبهاء، وطندوستی متعصّبانه را که به جنگ با دیگران منجر شود، فقط بهانهای میداند برای جنگ؛ نه اینکه آن افراد واقعاً وطنشان را دوست دارند:
«… خدا پدر جمیع است. به جمیع، مهربان است؛ و همه در بحر رحمتش مستغرق. مادام او به کلّ، مهربان است؛ ما چرا نامهربان باشیم؟ او به جمیع، صلح است؛ چرا ما در جنگ باشیم؛ و در خرابی یکدیگر بکوشیم؟ ملّت را بهانه نماییم؛ مذهب را بهانه نماییم؛ وطن را بهانه نماییم؛ سیاست را بهانه نماییم؛ نام را بهانه نماییم؛ و به نزاع و جدال مشغول شویم؛ خون یکدیگر را بریزیم؛ خانمان هم را خراب کنیم. آیا این سزاوار است باآنکه در ظل همچو خدای مهربان هستیم که خطای ما را عفو کند و رحمت نماید؛ عنایاتش را تغییر ندهد ولو هرچه عصیان و طغیان کنیم؟ آیا سزاوار است چنین خدایی را مخالفت نماییم؟ …»
(خطابات حضرت عبدالبهاء، جلد دوم؛ ص ۲۱۷)
آیا جنگهای صدسال گذشته چیزی جز بهانهجویی برای شعلهور کردن آتش جنگ بوده تا سود عدهای قلیل تأمین شود و سلطۀ سیاسی و اقتصادی آنان بر جوامع ملّی و اوضاع بینالمللی تثبیت گردد؟ نتیجه و آثار این جنگها بر مردمانی که قربانی شدهاند چه بوده است؟ اسلاونکا دراکولیچ، نویسندۀ کروات، دربارۀ تجربۀ خودش از جنگهای داخلی یوگسلاوی و تجزیۀ آن کشور و تأثیر روانی این جنگها و تجزیه شدنها چنین بیان میکند:
«این کاری است که جنگ با ما میکند؛ ما را به یک بُعد فرومی کاهد: ملّت؛ امّا مشکل این ملّیت این است که اگر پیشازاین من با تحصیلاتم، شغلم، اعتقاداتم، شخصیتم – و البتّه با ملّیتم- تعریف میشدم؛ حالا احساس میکنم همۀ آن وجوه دیگر از من گرفته شده است. من دیگر کسی نیستم؛ چون دیگر یک شخص نیستم. یکی از چهار ونیم میلیون کروات هستم.»
(دراکولیچ، اسلاونکا؛ بالکان اکسپرس؛ ص ۸۸)
حال باید دید اگر مخاطبان آن روز عبدالبهاء در اروپا و امریکا به سخنان او توجه کرده بودند و هشدارها و تحلیلهایش را جدی گرفته بودند آیا بشر درمانده چنین تجربیات وحشتناکی میکرد؟ عبدالبهاء در یکی از سخنرانیهایش وعده میدهد که اگر به تعالیم بهاءالله توجّه شود، بهزودی معنای وطن از حدود موهومه فراتر رفته، حدود وطن انسانها به گسترۀ جهانی تبدیل میشود:
«… عنقریب ملاحظه خواهید نمود که چگونه شرق و غرب، دست در آغوش شود و عَلَم وحدت عالم انسانی، خیمه برافرازد. جمیع ملل را این قوّه در ظلّ خود جمع نماید. اسم ایرانی و آمریکایی نمانَد؛ نفوس به اسم انگلیزی (انگلیسی) و جرمنی (ژرمنی) افتخار نکنند؛ فرنساوی (فرانسوی) و عربی نامیده نشود؛ جمیع، ملّت واحده گردند؛ چنانکه از هریک سؤال نمایی که تو از چه ملّتی، گوید انسانم؛ و در ظل عنایت بهاءالله، خادم عالم انسانیام؛ لشگر صلح اکبرم. جمیع، یک ملّت و یک عائله و اهل یک وطن گردند؛ و این نزاع و جدال نمانَد. حضرت بهاءالله در نقطه [ای] که مرکز تعصّب بود؛ ظاهر شد و باوجودی که ملل و مذاهب مختلفه درنهایت بغض و عداوت بودند؛ خون یکدیگر را میریختند؛ چنان اتّحاد و اتّفاقی در میان آنها انداخت که باهم درنهایت التیام و الفتاند. نهایت اشتیاق و آرزوشان این است که روزی با شماها ملاقات نمایند؛ روبهرو شوند. ببینند قوّۀ بهاءالله چه کرده. …»
(خطابات حضرت عبدالبهاء، جلد دوم؛ ص ۲۸)
یکی از عوامل رفع تعصّبات، ازجمله تعصّب وطنی از دیدگاه عبدالبهاء، ترویج علم و توسعۀ نظام آموزشی مبتنی بر صلح و دوستی میان انسانهاست. وی میگوید:
«… این تقالید موهومه که سبب اختلاف بین امم است از میان برود؛ اختلاف بدل به ائتلاف شود. عَلَم وحدت عالم انسانی، بلند گردد و خیمۀ صلح عمومی بر جمیع اقطار عالم، سایه افکنَد؛ زیرا علم، جمیع بشر را متّحد کند؛ علم، جمیع ممالک را یک مملکت نماید؛ جمیع اوطان را یک وطن کنَد؛ علم، جمیع ادیان را دین واحد نماید؛ زیرا علم، کاشف حقیقت است و ادیان الهی کل حقیقت؛ ولی حال، عالم بشر در بحر تقالید، غرق شدهاند و این تقالید، اوهام محض است؛ علم، این تقالید را از ریشه برافکَنَد. …»
(خطابات حضرت عبدالبهاء، جلد دوم؛ صص ۸۱- ۸۰)

وطندوستی پسندیده
درعینحال عبدالبهاء برای وطن، معنای مطلوبی هم قائل است. از دیدگاه او وطندوستی کورکورانه و متعصّبانه به همان راهی میرود که پیشازاین گفته شد؛ ولی وطندوستی مشروط به شروط اخلاقی و انسانی و خردمندانه، احساسی درست و پسندیده است. ازنظر وی هرگاه تعلّق به وطن، باعث جنگ و دشمنی با اهالی سرزمینی دیگر نشود؛ وطن معنایی پسندیده دارد که ترک آن بهخصوص هنگامیکه از روی انتخاب خود شخص نباشد، محرومیتی بزرگ است. در کتاب «تذکرةالوفا» که خاطرات شفاهی عبدالبهاء از برخی شخصیّتهای بابی و بهائی است که خود آنها را ملاقات نموده؛ بارها از ترک ناگزیر وطن «محبوب» و «مألوف» گفته و شکوه کرده است. وی دربارۀ واقعۀ تبعید پدرش از ایران نیز طوری سخن میگوید که آن را ظالمانه میداند:
«… در همچو وقتی شمس حقیقت (بهاءالله) از افق رحمانیت، طلوع نمود؛ ولی درنهایت مظلومی، وحید و فرید و بی معین و نصیر؛ و قوای عالم بر مقاومت جمال مبارک (بهاءالله) دائماً قیام داشت. در موارد بلا هر مصیبتی بر وجود مبارک، وارد شد. بلیهای نماند که به نهایت درجه بر وجود مبارک، وارد نیامد. جمیع تکفیر کردند؛ تحقیر نمودند؛ ضرب شدید زدند؛ مسجون (زندانی) کردند؛ سُرگون (تبعید) نمودند و عاقبت درنهایت مظلومیّت از وطن، اخراج و نَفی به عراق نمودند. دوباره به اسلامبول و از اسلامبول بار سوم به رُمیلی (ادرنه) منفی (تبعید) نمودند و بعد به خرابترین قلعههای عالم، مانند قلعۀ عکّا فرستادند و در آنجا مسجون نمودند. دیگر ازاینجا موقعی بدتر، اعظم برای نفی و حبس، متصوّر نمیشد و سُرگونی، اعظم از این ممکن نه؛ که چهار مرتبه و بالاخره در قلعهای مثل عکّا مسجون کردند. چنین واقعهای، یعنی چهار مرتبه، نفسی از محل سُرگونی به محل نفی و از محل نفی به سجن اعظم افتد در تاریخ نیست. …»
(خطابات حضرت عبدالبهاء، جلد سوم؛ صص ۳- ۲)
عبدالبهاء که زادگاه و وطن را وجهی از هویت انسانی خود میانگارد؛ هرگاه خطاب به اهالی مازندران یا بهطور خاص، اهالی نور و یا طهران نامهای نوشته؛ به نسبت خانوادهاش با آن سرزمین و شهرها اشاره کرده و از آن نامه بوی غم غربت شنیده میشود. در نامهای خطاب به گروهی از زنان بهائی مازندران از آن سرزمین چنین یاد میکند:
«… کشور مازندران، موطن حضرت رحمن است و اقلیم طبرستان، مَنبت شجرۀ مبارکۀ یزدان. اِماء مازندران، ورقات طیّبۀ (برگهای پاک) دوحۀ (شاخۀ) حقیقتاند و ثمرۀ شجرۀ عرفان و محبّت؛ روحشان منجذب و قلبشان مشتعل؛ بصرشان حدید و سعیشان مقبول ربّ مجید…»
(مکاتیب حضرت عبدالبهاء، جلد سوم؛ ص ۲۷۱)
در نامهای دیگر خطاب به یکی از بهائیان اهل تاکُر نور که زادگاه اجدادی بهاءالله و عبدالبهاء است، چنین خطاب میکند: «تاکر؛ مفتون شعلۀ طور در کشور نور» و سپس در ستایش موطن بهاءالله و آیندۀ درخشانش مینویسد:
«ای بندۀ حضرت بهاءالله، آن حدودوثغور، مَنبت شجرۀ مبارکه (خاندان بهاءالله) است و موطن حضرت مقصود (بهاءالله)؛ و عاقبت چنان آباد گردد که جمیع ممالک عالم، غبطه خورند. کعبۀ مکرّمه، سنگستان بود و دور از آبادی. صحرایش وادی غیرذیزرع بود و ریگزار بسیار گرمی؛ لکن چون نسبت به حقّ یافت؛ یعنی موطن حضرت رسول، علیهالسلام، بود قبلۀ آفاق گشت. …»
(همان؛ ص ۲۱۳)
بر همین اساس به اهالی نور نیز چنین مژده میدهد:
«… حال نیز هرچند حدودوثغور نور، بلد مطمور (ویران) است؛ لکن عنقریب، بیت معمور (آباد) گردد و عزّت ابدیّه جلوه نماید. مَطاف (محل طواف) عالمیان گردد و اوّل اقلیم جهان شود؛ و اهل نور، افتخار و مباهات بر جمهور نمایند که ما سُلالۀ هموطنان جمال مبارکیم (بهاءالله)؛ آباء و اجداد ما به شرف لقا فایز شدند و به موهبت عُظمی رسیدند؛ هرچند آگاه نشدند ولکن چون ماهیان دریا بودند؛ هرچند بیخبر بودند ولی غرق در دریا بودند و منظور نظر ملأ اعلی. …»
(همان؛ ص ۲۱۴)
در نامۀ دیگری مخاطب را هموطن خود مینامد و چنین بااحساس و پرشور خطاب به وی مینویسد:
«ای هموطن عبدالبهاء، هرچند مولد در طهران و سنین متوالیات آوارۀ عراق و مدّتی سُرگون بلاد رومیلی و چهل سال، محبوس عکّا؛ باوجوداین وطن، مازندران است؛ یعنی میانرود، بلوک نور؛ لهذا تو را هموطن، خطاب نمایم. … سبحانالله درنهایت هر نامه چون نام مازندرانی قرائت شود، سبب سُرور و حُبور گردد؛ زیرا موطن اصلی خاندان جمال مبارک (بهاءالله) است و قلب، خواهان آن است که آن اقلیم جنّةالنّعیم گردد و نفوس به نبأ عظیم (ظهور موعود)، مؤمن و موقن گردند. …»
(منتخباتی از مکاتیب حضرت عبدالبهاء، جلد چهارم؛ ص ۲)
در خطابی دیگر صراحتاً از علاقهاش به نور و اهالی نور میگوید و چنین مینویسد:
«… من نهایت تعلّق را به جمیع نوریان دارم و آنان را تأییدی آسمانی و توفیقی رحمانی و عزّتی ابدیّه و موهبتی سرمدیّه خواهم؛ زیرا اعاظم (بزرگان) و اکابر نور، جمیع به ساحت اقدس (بهاءالله) در ایّام طهران مربوط بودند و هم هموطن؛ لهذا به نوریان تعلّق فوقالعاده دارم…»
(همان؛ صص ۱۳- ۱۲)
و در نامۀ دیگری خطاب به یکی دیگر از اهالی نور از آرزویش برای هموطنان بهاءالله مینویسد:
«ای هموطن جمال مبارک، مرا از نامۀ تو سُروری؛ زیرا از اهل نوری و آرزویم چنان؛ که اهل آن سامان در ظلّ حضرت رحمان درآیند؛ زیرا هموطنان دلبر آفاقاند و منتسبان نیّر اشراق. … از خدا خواهم که کامران در دوجهان گردی و سبب ایمان و ایقان هموطنان شوی. …»
(همان؛ ص ۳)
همچنین علّت توجّه خاص به اهالی نور و مازندران را چنین بیان میکند:
«… شماها در آن صفحات باید همّتی نمایید که انوار حقّ بتابد و موطن اصلی جمال مبارک، غبطۀ سایر بلدان (شهرها) شود. الحمدلله امرالله در جمیع آفاق، رو به ترقّی و انتشار است. در مازندران باید نار محبّتالله بیش از همهجا شعله زند؛ زیرا خصوصیتی دارد؛ موطن جمال مبارک است و یاران آنجا هموطنان نور حقیقت. دیگر باید ملاحظه نمود که این نسبت چه اقتضا مینماید. …»
(همان؛ ص ۱۳)
و در نامۀ دیگری از پیشینۀ تاریخی محرومیّت هموطنان و خویشان پیامبران الهی از ایمان به آیین ایشان میگوید و از ایمان برخی هموطنان مازندرانی و نوری خود اظهار شادی میکند:
«… نامۀ شما رسید و بینهایت سبب فرح و سُرور گردید که الحمدلله از بلوک نور، ظهور و بروزی گردیده و نامهای از نفسی رسیده که از سُلالۀ یاران قدیم است و هموطنان عزیز. سبحانالله! شرق به نور اشراق، منوّر است و غرب به رایحۀ محبّتالله، معطّر. افریک(آفریقا) و امریک(آمریکا) و ترک و تاجیک و اروپا و صحرای آتریک، به نفوذ امرالله پُرشور و شعله گردیده؛ و لکن موطن جمال مبارک باوجودآنکه عنوان نور دارد، محروم و مهجور مانده. بیگانگان آشنا شدند و آشنایان بیگانه ماندند. بلال حبشی و صُهَیب رومی و عداس آشوری و سلمان پارسی، محرم راز گشتند و سیّد قرشی ابولهب و بستگان و خویشان جمال محمّدی، محروم از انوار گردیدند…»
(همان؛ ص ۶)

آیا میتوان نویسنده چنین نامههایی را بیاعتنا به زادگاهش ایران و هموطنانش، ایرانیان دانست؟ آیا کسی را که مخالف تعصّب وطنی و جنگ و خونریزی به بهانۀ وطن است، میتوان بیوطن یا ضد وطن دانست؟ این استدلال و احساس عبدالبهاء نسبت به نور و مازندران، قابل تعمیم به اهل طهران و کشور ایران است که آنها نیز به معنای متعارف زمان خود، هموطن بهاءالله محسوب میشوند. در نامهای دربارۀ عزّت و احترامی که دیگران به هموطنان بهاءالله میگذارند، مینویسد:
«… الیوم در هر اقلیمی اگر شخصی ایرانی را تعریف و توصیف خواهند، گویند این شخص از وطن بهاءالله است؛ فوراً عزیز و محترم گردد. اقلّاً ایرانیان باید قدر این را بدانند. از انظار جهانیان افتاده بودند و از امم متوحّشه شمرده میشدند؛ حال، چنین عزّت پایدار یافتند و چنین تاجی از گوهر شاهوار بر سر نهادند. …»
(مکاتیب حضرت عبدالبهاء، جلد سوم؛ ص ۳۴۹)
و در ادامۀ همین نامه از بیاعتنایی هموطنان خود، شکوه میکند که قدر ظهور آیین جدید را ندانستهاند:
«… باری هر ملّتی به شخص شهیری افتخار و مباهات مینماید؛ ولکن جمیع این نفوس عظیمه، کوکب آفل (غروبکرده) بودند و سَوف لم تَسمَع لَهُم صوتاً و لا رِکزاً (آواز ضعیف)؛ ولکن ایران که موطن مقدّس است و مرکز تجلّی اقدس، اهل آن از شمس حقیقت (بهاءالله)، غافل و ذاهل (فراموشکار) و حالآنکه انوارش بر قرون و عُصور (دوران) بلکه اَحقاب (روزگاران) و دُهور (زمانهها) میتابد؛ و نمیدانند که بعضی از اعاظم (بزرگان) رجال عالم، نگین عقیقی را که به اسم اعظم، منقوش، تعظیم مینمایند و بر خاتم الماس، ترجیح میدهند ولکن ایرانیان به خواب خرگوشی گرفتار. …»
(همان؛ ص ۳۵۰)
وی همانطور که آیندۀ ایران و ایرانیان را درخشان میبیند، توقّعش از بهائیان ایران که هموطن بهاءاللهاند، بیشتر از دیگر بهائیان عالم است و همیشه، هم به آنها توجّه خاصّی داشته و هم انتظاراتش را از آنها یادآور میشده است. هموطن بهاءالله بودن فقط افتخار نیست؛ بلکه مسؤولیت و وظیفهای است که باید بر آن وقوف و آگاهی داشت و در عمل نشان دهند که شایستگی این نسبت را دارند. در نامهای به برخی بهائیان طهران چنین مینویسد:
«… ای یاران عبدالبهاء، الآن در دامنۀ کوه کرمل در جوار مقام اعلی (آرامگاه باب) به ذکر شما مألوفم و به یاد شما درنهایت رَوح و ریحان؛ زیرا از جوشوخروش جدید و سعی مَشکور بینظیر که بهتازگی در طهران پدید شده و نار محبّتاللّه، شعله به اوج اعلی زده درنهایت وجد و سُرورم. آن مرزوبوم، موطن مقدّس حضرت مقصود (بهاءالله) است؛ لهذا باید مرکز سُنوحات (پیدا شدن امری) رحمانیّه گردد؛ و از آن مدینۀ مبارکه، انوار محبّتاللّه به سایر جهات، سُطوع نماید و نفحات قدس، انتشار یابد و زلزله به ارکان تقالید قدیمه اندازد و اساس افکار پوسیده براندازد. …»
(همان؛ ص ۳۵۲)
تبعید و دوری از وطن

جاناتان گلاور دربارۀ معنای تبعید در داستان زندگی هر انسان راندهشده از سرزمین مادریاش چنین مینویسد:
«داستان [هویت ما]، با مکانهایی که متن را شکل میدهند، محدود میشود. یکی از معانی تبعید، حذف شدن از صحنههای بخشهای قبلی داستان [زندگی ما] است.»
(گلاور، جاناتان؛ انسانیّت: تاریخ اخلاقی سدۀ بیستم؛ ص ۲۵۵)

داستان زندگی عبدالبهاء و بسیاری از بهائیان ایران نیز با رانده شدن از زادگاهشان به چنین سرنوشتی دچار شده است؛ زیرا همانطور که دیدیم وطن و وابستگی به وطن در معنای پسندیدۀ آن به هویت انسانها ربط دارد و نه مرزبندیهای سیاسی و تفرقهافکنانهای که باعث و بهانۀ جنگ میشود؛ پس با هر تبعیدی بخشی از هویت فرد، آسیب میبیند و ارتباط گذشتۀ او با اکنون زندگیاش مختل میگردد و حقّی از حقوق طبیعی و خدادادش نقض میشود. بیهیچ شکّی، تاریخ دو آیین بابی و بهائی با تبعید بنیانگذاران آنها آغاز و آمیخته شده است. عبدالبهاء بااینکه تبعید و آواره نمودن باب و بهاءالله را ظلمی بزرگ و بیمانند در تاریخ ادیان میداند، ولی نتیجۀ آنها را در گسترش این دو آیین جدید ایرانی و رساندن ندای آنها به کشورهای همسایه و نهایتاً قارّههای دیگر، بسیار مهم و درخشان میشمارد. وی پیشینۀ تبعید و آواره نمودن پیامبران و نتیجۀ همۀ آنها را چنین یادآور میشود:
«… حضرت خلیل از وطن خویش دور شد؛ ولی آن دوری سبب سُرور گردید؛ و حضرت کلیم از موطن خود مهجور گشت؛ ولی مهجوری سبب مشاهدۀ شعلۀ طور شد. حضرت یوسف، آوارۀ خطّۀ مصر شد؛ ولی از چاه به اوج ماه رسید. حضرت مسیح از ارض مقدّس به مصر، روان شد؛ ولی این غربت، سبب موهبت گشت. حضرت رسول از بطحا (مکه) آوارۀ یثرب (مدینه) شد؛ ولی این هجرت، سبب نصرت گردید. حضرت اعلی (باب) از شیراز به ساحل رود ارس (ماکو)، سُرگون شد؛ ولی این سُرگون، پرشگون بود. جمال مبارک (بهاءالله)، روحی لِاَحبّائِهِ الفداء، از ایران به عراق و از عراق به اسلامبول و ازآنجا به روملی، ارض سرّ (ادرنه) و ازآنجا به سجن اعظم (عکا) منفیّ گشت؛ ولی این نفی (تبعید) پیاپی سبب شد که شرق و غرب روشن شد. …»
(منتخباتی از مکاتیب حضرت عبدالبهاء، جلد چهارم؛ ص ۴۳)
در نامهای دربارۀ رفتار دشمنان با بهاءالله و نتیجۀ آن چنین مینویسد:
«… چون کوشیدند که نور مبین (بهاءالله) از ایران نفی و سُرگون (تبعید) گردد، عَلَم مبین در عراق بلند شد و چون در عراق به نفاق پرداختند، سبب شد که جمال قدیم (بهاءالله) به شهر شهیر، نفی و تبعید شد و کوس اعظم و ناقوس اکبر در اسلامبول کوبیده شد؛ و چون از مرکز سلطنت عثمانیان با نهایت ظلم و عُدوان به رومیلی (ادرنه) ارسال نمودند، آن اقلیم نیز پرتو نور مبین یافت؛ و چون از آن کشور به سجن اکبر (زندان عکا) نقل گردید و قلعۀ ویران، سجن محبوب امکان شد و نهایت ذُلّ (خواری) و هَوان (خواری)، حاصل گردید صیت (آوازۀ نیک) امرالله و صوت کلمة اللّه در ممالک اوروپ(اروپا) و امریک(آمریکا) انتشار یافت؛ زلزله در آفاق انداخت و اهل نفاق، خایب (ناامید) و خاسر (زیانکار) گشتند؛ و هنوز دست برنمیدارند. …»
(مکاتیب حضرت عبدالبهاء، جلد سوم؛ ص ۲۱۰)
وی در نامهای که به مناسبت ایّام رضوان نوشته است با انگشت گذاشتن بر مهمترین واقعۀ دوران آیین بهائی که اعلان دعوت بهاءالله به همراهان و یاران خویش در باغ نجیبیه بوده، همزمانی آن را با دومین مرحلۀ تبعید بهاءالله به یاد میآورد؛ دربارۀ نتایج تبعید مجدّد وی و خانوادهاش از بغداد چنین مینویسد:
«عید رضوان چون بدایت اعلان ظهور مَن یَظهَرُهُ الله (موعود آیین بابی) بود و جمال قِدَم (بهاءالله) باوجودآنکه نفی و سُرگون بودند، در کمال سُرور و عظمت و عزّت الهیّه در باغ نجیب پاشا در خارج بغداد، تجلّی و اشراق به کلّ آفاق فرمودند و جمیع اعناق (گردنها) خاضع بود و کافّۀ (همۀ) اصوات، خاشع؛ لهذا این ایّام، بسیار مبارک است. احبّا باید نهایت وجد و سُرور، مُجری دارند. سبحانالله! الی الآن در هیچ تاریخی دیده نشده است که باوجودآنکه حرکت اسم اعظم (بهاءالله) از بغداد بهعنوان نَفی و سُرگون بود، ولی به درجهای عزّت و اقتدار و عظمت حضرت کبریاء (بهاءالله) ظاهر و آشکار بود که والی و مُشیر، نامق پاشا با جمیع ارکان ولایت و امراء لشکر، کافّةً خاضع و خاشع بودند. …»
(منتخباتی از مکاتیب حضرت عبدالبهاء، جلد چهارم؛ صص ۲۷- ۲۶)
وی یادآور میشود که در زمان بهاءالله دشمنانش اصلاً باور نمیکردند که باوجود تبعید و زندانی بودن وی، پیام و آیینش بتواند گسترش یابد:
«… نیّر اعظم (بهاءالله) چون از افق عالم درخشید پرتوش در جمیع اقالیم منتشر گردید و حال، آثار آشکار گردید. قوم جَهول (نادان) در آن عهد، اسیر اوهام و ظنون بودند و چون بیان مبارک را استماع مینمودند سُخره و استهزا میکردند که این شخص سُرگون به عراق چگونه شعله به آفاق زند و این نفس مظلوم را چه قدرت که بنیانی رحمانی و قصری آسمانی تأسیس نماید. حال، واضح و مشهود شد که بیان او برهان مبین بود و سبیل او صراط مستقیم. …»
(همان؛ ص ۹۵)
عبدالبهاء مقصود بهاءالله را از تحمّل همۀ سختیها و بخصوص تبعید و زندان چهلساله، امری شخصی نمیداند؛ بلکه میگوید وی برای هدفی عالی و عمومی چنین رنج بیسابقهای را بر خود پذیرفت:
«جمال قِدَم و اسم اعظم، … جمیع بلایا و مِحَن از ضرب و شَتم دشنام و ناسزا) و سَلاسل و اغلال و اسیری و نفی و سُرگون و زندان و سجن، قبول فرمودند تا نفوسی در حَیِّز وجود، مبعوث گردند که مظاهر الفت حقیقی گردند و مطالع محبّت قلبی صمیمی شوند؛ و تا این انوار از افق قلوب به کمال اشراق، سطوع ننماید، کور (دورۀ دیانت بهاءالله) نتیجه نبخشد و مقصود، حاصل نگردد؛ و این سدرۀ مبارکه ثمر نبخشد؛ و شجرۀ طوبی بارور نگردد؛ صبح امید ندمد؛ ظلمت نومید، متواری نشود؛ جهان، جهان تازه نگردد؛ و ملکوت ادنی، مرآت ملکوت اعلی نشود؛ و جنّت ابهی نیاراید؛ و انوار عطا نتابد.»
(همان؛ ص ۵۰)
به همین علّت است که عبدالبهاء دربارۀ اثر این سختیها بر خود و بهائیان دیگر نیز چنین مینویسد:
«… عبدالبهاء از این مصیبت و بلا در سُرور و فرح بیمنتهی؛ زیرا کامرانی و شادمانی احبّای الهی بعد از صعود (درگذشت) جمال ابهی (بهاءالله)، آشوب و بلاست و صدمۀ بیمنتهی؛ یعنی چاه، اوج ماه است و حصیر ذلّت، سَریر (تخت) سلطنت؛ سَلاسل و اَغلال، نهایت آمال است و کُند و زنجیر، آزادگی و عیش و عشرت بیمثل و نظیر. این واضح است که سُرور این آوارگان به سازندگان و خوانندگان و بازندگان نیست؛ بلکه به تحمّل مشقّات و صبر در مصیبات و انقطاع از کلّ کائنات و اعلاء کلمةالله و نشر نفحات الله است. …»
(همان؛ صص ۲۲۳- ۲۲۲)
عبدالبهاء زندانی شدن و تبعید بهاءالله را یکی از دلایل اثبات حقّانیّت و قدرت معنوی او میشمارد و در یکی از سخنرانیهایش چنین استدلال و استشهاد مینماید:
«… امرش را در سجن، جهانگیر کرد. در زیر زنجیر، آوازۀ کلمةالله به شرق و غرب رساند؛ و رایت ملکوت، مرتفع نمود؛ و انوارش ساطع گردید؛ و جمیع قوای عالم، مقاومت نتوانست. هرچند بهظاهر مسجون بود، ولی از سایر مسجونین ممتاز بود؛ چهکه هر مسجونی در سجن، ذلیل است؛ حقیر است؛ و قاعده چنین است؛ ولی او چنین نبود. مثلاً جمیع ارباب مناصب و مأمورین که بودند در ساحت اقدس، خاضع و خاشع بودند و جمیع زائرین احباب، مشاهده عیاناً مینمودند که بعضی از امراء مُلکیّه (کشوری) و عسکریّه (لشکری) نهایت التماس مینمودند که مشرف شوند؛ قبول نمیفرمودند. متصرّف (حاکم) عکّا، مصطفی ضیاء پاشا خواست پنج دقیقه مشرّف شود؛ قبول نشد. فرمان پادشاهی این بود که جمال مبارک (بهاءالله) در اتاقی مسجون باشند و اگر نفسی بخواهد به حضور مبارک مشرّف شود؛ حتّی متعلّقین مبارک نگذارند؛ و درنهایت مواظبت باشند که مبادا نفسی به حضور رود. در همچو وقتی مسافرخانه برپا بود؛ و خیمۀ مبارک در کوه کرمل برپا؛ و مسافرین از شرق و غرب میآمدند. باوجودی که حکم پادشاهی این بود؛ ولی ابداً به حکم پادشاه، به تضییق حکومت، اعتنا نمیفرمودند. در سجن بودند؛ امّا کلّ، خاضع بودند. بهحسب ظاهر، محکوم بودند؛ امّا به حقیقت، حاکم؛ بهحسب ظاهر، مسجون بودند؛ ولی درنهایت عزّت. مختصر این است که جمال مبارک، امرش را در زیر حکم زنجیر بلند نمود. این برهانی است که کسی نمیتواند انکار کند. هر نفسی را سُرگون مینمودند، زار و زبون میشد؛ معدوم میشد؛ ولی جمال مبارک را سُرگونی سبب عُلُوّ امر شد؛ و هر نفسی را مسجون میکنند، سبب اضمحلال اوست؛ امّا مسجونی جمال مبارک، سبب استقلال او شد. هر نفسی را بر او جمهور، هجوم میکنند؛ معدوم میشود؛ لکن هجوم جمهور بر جمال مبارک، سبب اشراق نور گشت. انوارش ساطع شد؛ آیاتش لامع گشت؛ حجّتش کامل شد؛ برهانش واضح و لامع گردید. …»
(خطابات حضرت عبدالبهاء، جلد سوم؛ صص ۴- ۳)
بنابراین درحالیکه تبعید و رانده شدن از وطن در نظر عبدالبهاء امری ظالمانه و ناپسند است و همیشه با یاد وطن، اندوه غربت بر او چیره میشود، ولی دراینباره نیز به آثار ماندگار و معنوی تبعید نگاه میکند. این اندیشۀ عبدالبهاء در مورد دیگر ناملایمات زندگی این جهانی، چون فقر، بیماری، زندان و مرگ عزیزان نیز نمود مییابد. بررسی واکنشهای عبدالبهاء در برابر رنجهای این جهانی مجالی دیگر میطلبد که در اینجا به مناسبت موضوع مقاله به یکی از آنها پرداختیم.
نتیجه
بنا بر آنچه گفته شد و شواهدی که از آثار عبدالبهاء عیناً نقل گردید، مشخّص میشود که وی نهتنها مخالف حبّ وطن و علاقه به زادگاه و سرزمین مادری خویش و اهالی آن نیست، که خود باوجود دوری درازمدّتی که از آغاز کودکی شروع شده بود، به لحاظ عاطفی، تعلّق خاطر زیادی به روستا و سرزمین آباء و اجدادیاش داشته و به زادگاهش طهران و کشور ایران نیز همین میزان عشق را نشان میداده است. آنچه ازنظر عبدالبهاء ناپسند شمرده شده است وطندوستی نابخردانه و غیراخلاقی است که برخی به جای صَرف عشق و علاقه به سرزمین خود، به کینهجویی و دشمنی با کسانی برمیخیزند که اهل زادگاه ایشان نیستند. عبدالبهاء این نوع وطندوستی یا وطنپرستی را مخالف عشق به عالم انسانی دانسته، آن را ویرانگر و زیانآور میشمرد و به نقد مبانی وهمی آن میپردازد.
بر اساس همین وطندوستی پسندیده است که عبدالبهاء، نفس تبعید را ظلم بر انسان میداند و بزرگترین این ظلمها را در حقّ بهاءالله دانسته که در طول چهل سال، چهار بار دچارش شده است؛ که در تاریخ ادیان، بیمانند است. عبدالبهاء که خود از خردسالی طعم تلخ تبعید را چشیده و تا آخر عمر نیز نتوانست به زادگاهش بازگردد، عشق و علاقهاش به ایران و طهران و مازندران را به شکل دیگری ابراز و عملی ساخت. او کوشید با تشویق ساکنان ایران، ایشان را به آبادانی و پیشرفت ایران و ایرانی برانگیزاند تا به نمایندگی از او به سرزمین زادگاهش خدمت نمایند. آرزو و انتظاری که هنوز هم از دوستداران ایرانی و غیرایرانیاش دارد تا به جای او به پیشرفت ایران کمک کنند.
کتابشناسی:
عبدالبهاء؛ تذکرة الوفا فی ترجمه حیاۀ قدما الاحباء، عبدالبهاء؛ مطعبه عباسیه، حیفا، سنه ۱۳۴۳ هجری (ژانویه ۱۹۲۳ م).
عبدالبهاء؛ خطابات حضرت عبدالبهاء، جلد دوم؛ لانگنهاین (آلمان): لجنۀ ملّی نشر آثار امری به لسانهای فارسی و عربی؛ ۱۹۲۷.
عبدالبهاء؛ خطابات حضرت عبدالبهاء، جلد سوم؛ لانگنهاین (آلمان): لجنۀ ملّی نشر آثار امری به لسانهای فارسی و عربی؛ بیتا.
عبدالبهاء؛ مکاتیب حضرت عبدالبهاء، جلد سوم؛ مصر: ناشر: فرجالله زکی الکردی؛ ۱۹۲۱ میلادی.
عبدالبهاء؛ مکاتیب حضرت عبدالبهاء، جلد چهارم؛ طهران: مؤسّسۀ ملّی مطبوعات امری؛ ۱۲۱ بدیع [۱۳۴۳ه.ش]
عبدالبهاء؛ منتخباتی از مکاتیب حضرت عبدالبهاء، جلد چهارم؛ لانگنهاین(آلمان): مؤسّسۀ مطبوعات بهائی؛ ۲۰۰۰ میلادی.
دراکولیچ، اسلاونکا؛ بالکان اکسپرس؛ ترجمه: سونا انزابینژاد؛ تهران: نشر گمان؛ ۱۳۹۶.
گلاور، جاناتان؛ انسانیّت: تاریخ اخلاقی سدۀ بیستم؛ ترجمه: افشین خاکباز؛ تهران: نشر آگه؛ چاپ دوم، ۱۳۹۲.
تازه ها
آنابل نایت
آنابل نایت
جاناتان منون
جاناتان منون
مینا یزدانی