عبدالبهاء و تولّد انسان: فصل۱، قسمت دوم
نادر سعیدی
توضیح گنج پنهان
جناب دکتر نادر سعیدی اجازه دادهاند که از نوشتۀ ایشان با عنوان «عبدالبهاء و تولّد انسان» در سایت «گنج پنهان» بهره بریم؛ بنابراین ما از این فرصت استفاده میکنیم و این اثر را در چند قسمت تقدیم مخاطبان عزیز مینماییم.
بخش اول: اتّحاد شرق و غرب و تولّد انسان
بازسازی دین، هویت و فرهنگ در سفر عبدالبهاء به غرب
فصل ۱: نقد عبدالبهاء از تجدّد و تدیّن مرسوم(قسمت دوم)
پیام عبدالبهاء پیام بازنگری و بازسازی همۀ مفاهیم و مقولات سنّتی است. تولّد انسان، نیازمند آن است که هم انسان و هم خدا و دین، تعریفی تازه بیابند. در این بازسازی و انقلاب عرفانی است که حقوق بشر، وحدت عالم انسانی، صلح عمومی و اتّحاد شرق و غرب، معنا مییابند. در تعریف جدید از انسان، آدمی بهعنوان حقیقتی روحانی و نه بر اساس خصال و ویژگیهای طبیعی و جسمانی خود، بلکه بهعنوان موجودی که با خرد و روح و عشق و هشیاری مشخّص میگردد، تعریف میشود. امّا آنچه خرد و روح و هشیاری انسان را تعریف میکند، منطق یگانگی است؛ یعنی روح و هشیاری با هیچ پدیدارِ محدودی همانند نمیشود. برعکس، کلّیت و عمومیت و شمول و اتّحاد است که ویژگیهای اندیشه و روح را برمیشمارد. آدمی بهعنوان اندیشه و روح از حیطۀ کثرتها و تضادها فراتر میرود و وحدت اصلیۀ همهچیز را درمییابد. عمومیت و نه خصوصیت، یگانگی و نه بیگانگی، آزادی و نه تقیّد، ویژگی انسان بهعنوان روح و اندیشه است. روح و اندیشه به معنای زن بودن یا مرد بودن نیست، بلکه هر دو را دربرمیگیرد و به وحدت انسان معطوف میشود. روح و اندیشه به معنای محدودیت در یک فضا یا یک مکان، یک جنس و یک نژاد، یک رنگ و یک شکل، یک نقش بهخصوص اجتماعی، یک نسبت خاص خویشاوندی، یک ملّیت و یا یک قسمت از خاک زمین نیست. روح و اندیشه به همهچیز تعلّق میگیرد و از هر چیز خاصی فراتر میرود. استعلا از محدود و حرکت بهطرف نامحدود و استعلا از کثرت و حرکت در جهت وحدت در کثرت، خصوصیت ذاتی روح و اندیشه است. تعبیر روحانی از انسان در سرتاسر آثار باب و بهاءالله تأکید شده است.
در اندیشۀ این پیامبران ایرانی باید فرهنگ و هشیاری جدیدی در دنیا ظاهر بشود. هدف از این فرهنگ نو این است که آدمیان به حقیقت اشیاء نگاه نمایند. امّا حقیقت اشیاء در دیدگاه این پیامبران ایرانی چیزی نیست جز تجلّی اسماء و صفات خدا بر همۀ موجودات. پس همۀ اشیاء، آیینهای میشوند که علاوه بر شیشۀ خاص خود، تصویری از آفتاب الهی در آنان جلوهگر است. این تجلّی اسماء و صفات الهی است که حقیقت همۀ اشیاء را تشکیل میدهد. درنتیجه، حقیقتِ همهچیز یکی است. همهچیز، زیبا و مقدّس میگردد. عرصۀ انسان نیز بر اساس این حقیقت روحانی معرفی میگردد؛ بنابراین در فرهنگ بهائی، هر انسانی در درون خود همۀ دیگر انسانها را بازمییابد و به همانگونه در دیگران نیز خویشتن را درمییابد. کشف دیگری در خود و خود در دیگری نتیجۀ منطقی تعبیر روحانی از انسان است. این فرهنگ، فرهنگی است مبتنی بر اصل وحدت در کثرت. وحدتی است که کثرتها را نفی نمیکند؛ بلکه به آشتی و تعاون و احترام متقابل کثرتها منجر میگردد. تعریفی است جدید از هویت که «خود» نه در تضاد و نفی «دیگری» بلکه بهعکس در ارتباط متقابل و تعاون و همبستگی و وابستگی متقابل با آن دیگر، تعریف میشود. تعبیر روحانی انسان، دعوتی است به تولّد انسان، عشق به همۀ نوع بشر، حقوق بشر، نفی جنگ و استعمار و اثبات وحدت عالم انسانی.
تاریخ نوع بشر متأسّفانه تاریخ انواع و اقسام «انسانزدایی» یا انحطاط و تقلیل انسان به حیطۀ طبیعت بوده است. شکل این انسانزدایی در فرهنگهای گوناگون، تفاوت داشته است؛ امّا در همۀ آنها تقلیل انسان به حدّ یک شیء مشترک بوده است. بهعنوانمثال، نظام کاستها در هند و برخی دیگر نقاط دنیا یک نوع ویژۀ انسانزدایی است. به این معنا که آدمی، ارزش آدمی، حقوق او، شغل و فرصتها و فعّالیتهای او و موقِفِ اجتماعی او، همگی بر اساس ویژگیهای طبیعی و جسمانی او، یعنی این تصادف که وی در کجا و در چه خانوادهای تولّد یافته است، تعیین میشود. در آنجا انسان از هر نوع انسانیتی زدوده شده است و صرفاً به یک ویژگی بیمعنا و تصادفی طبیعی کاهش یافته است.
نظام مردسالاری نوع دیگری از این انسانزدایی است که در آن، حقوق و ارزش و فرصتهای یک انسان، نه براساس هشیاری و خرد او؛ بلکه براساس ویژگیهای جسمانی و بیولوژیک وی تعیین میگردد. نیمی از جمعیت دنیا بهعنوان برده و دارایی نیمی دیگر تعریف میگردند و آنگاه با توسّل به آپارتاید (جداگری) جنسی، نیمی از انسانها در زندان جهل و توهّم فرهنگی انسانزدا، اسیر و تحقیر میگردند.
نژادپرستی نوع دیگری از تقلیل حقوق و ارزش انسانها بر اساس عوامل بیولوژیک و رنگ پوست آنهاست. فرهنگ پرخاشگر و افراطی ناسیونالیست نیز شکل دیگری از همین منطق انسانزدایی است. با تقلیل حقوق و ارزش انسان به محل تولّد و تعریف دیگران بهعنوان بیگانه و دشمن، نظام ناسیونالیستی به فرد اجازه میدهد که نابرابری حقوق آدمیان را امری طبیعی و عقلانی تصوّر نماید.
فیلسوف بزرگ آلمانی، هگل درعینحال که با اندیشۀ دیالکتیکی خویش از انحطاط انسان به حدّ یک شیء و حیوان، انتقاد نمود؛ امّا بدون آنکه بداند، با تقلیل انسانها به واحد دولتوطنی، به ستایش جنگ پرداخت و جنگ را عاملی انسانی و اخلاقی معرّفی نمود؛ چراکه آدمی در جنگ، خود را به خاطر گروه فدا میسازد. بدین ترتیب در دیالکتیک هگل، جنگافروزی و کشتار دستهجمعی عالیترین نشانۀ انسانیت انسان میگردد. آنچه هگل متوجّه نبود، این بود که این مفهوم پرخاشگر و بیگانگیمحوِر ناسیونالیستی، خود یکی از بزرگترین شکلهای اصل انحطاط انسان به طبیعت و محدودیت و خصوصیت است.

در مقابل این نوع اندیشۀ معطوف به خونریزی و خونخواری، عبدالبهاء در سفرش به غرب، صلای صلح را در اروپا و آمریکا بلند نمود. وی در انتقاد از حملۀ استعمارگرایانۀ ایتالیا به اعراب تریپولی که در همان زمان جریان داشت، چنین بیان کرد:
«باعث هر حرب و قتال، صرف اوهام است، ابداً اساسی ندارد. ملاحظه در طرابلس نمایید ببینید که از هجوم غیر مشروع ایتالی چه میشود. چهقدر بیچارهها در خون خویش میغلتند، روزی هزاران نفوس از دو طرف تلف میشود، چهقدر اطفال، بیپدر و چهقدر پدران، بیپسر میشوند و چهقدر مادران که در مرگ فرزندان، ناله و فغان مینمایند. آخر چه ثمری حاصل خواهد شد؟ نه ثمری و نه نتیجهای. انصاف نیست که انسان آن قدر غافل باشد. ملاحظه در حیوانات مبارکه نمایید که هیچ حرب ندارند و جدالی ندارند. هزاران گوسفندان باهم میچرند و هزاران جوق کبوتران میپرند و ابداً نزاع نکنند … بزرگان بشر در قصور عالیه درنهایت راحت آرمیدهاند ولی بیچارگان را به میدان حرب برانند و هرروز آلت جدیدی که هادم بنیان بشر است ایجاد کنند، ابداً به حال بیچارگان رحم ننمایند و ترحم به مادران نکنند که اطفال را درنهایت محبّت پرورش دادهاند؛ چه شبها که محض آسایش فرزندان، آرام نداشتهاند. چه روزها که در تربیتشان منتهای مشقّت دیدهاند تا آنها را به بلوغ رسانیدهاند. آیا سزاوار است مادران و پدران در یک روز، هزاران جوانان اولاد خویش را در میدان حرب، پارهپاره بینند؟ این چه وحشت است و این چه غفلت و جهالت و این چه بغض و عداوت!؟ حیوانات درّنده محض قوت ضروری میدرند ولی گرگ روزی یک گوسفند میدرد، امّا انسان بیانصاف در یک روز صدهزار نفر را آغشتهٴ خاک و خون نماید و فخر کند که من بهادری کردم و چنین شجاعتی ابراز نمودم که روزی صدهزار نفس هلاک کردم و مملکتی را به باد فنا دادم. ملاحظه کنید که جهالت و غفلت انسان به درجهای است که اگر شخصی یک نفر را بکشد او را قاتل گویند و قصاص نمایند یا بکشند یا حبس ابدی نمایند، امّا اگر انسانی صدهزار نفر را در روزی هلاک کند او را جنرال اوّل گویند و اوّل شجاع دهر نامند. اگر شخصی از مال دیگری یک ریال بدزدد، او را خائن و ظالم گویند، امّا اگر مملکتی را غارت کند، او را جهانگیر نام نهند. این چهقدر جهالت است چهقدر غفلت است.»
(خطابات حضرت عبدالبهاء، ج ۲، صص ۶۶-۶۴)
بهعلاوه مفهوم ناسیونالیسم در متن قرن ۱۹ میلادی به معنای توجیه استعمار و استثمار غرب بود، چراکه وطنپرستی را به این معنا میگرفت که میتوان با مردم کشورهای دیگر همانند یک حیوان و یک شیء بیجان رفتار نمود و صرفاً برای مردم غرب، حقوق انسانی قائل بود و دیگران را فاقد انسانیت و حقوق، تلقّی مینمود. ازآنجاست که اهمّیت تاریخی دعوت بهاءالله در وسط قرن نوزدهم از سران سیاسی دنیا به صلح و فرهنگ یگانگی را میتوان تا حدّی متوجّه شد. بهعنوانمثال بهاءالله در «لوح مقصود» چنین مینویسد:
«امروز، انسان کسی است که به خدمت جمیع من علی الأرض قیام نماید. حضرت موجود میفرماید … لَیسَ الَفخرُ لِمَن یُحِبُّ الوَطَنَ بَل لِمَن یُحِبُّ العالَمَ …فیالحقیقه، عالم یک وطن، محسوب است و مَن عَلَی الأرض اهل آن.»
(مجموعه الواح حضرت بهاءالله، ص ۱۰۱)
در این بیان، بهاءالله سه اصل را تأکید قرار میکند، اصولی که با یکدیگر تولّد انسان را میسّر مینمایند. او در ابتدا انسان را تعریف میکند و میگوید امروز، انسان کسی است که به خدمت همۀ نوع بشر قیام کند. در دنبالۀ آن، بهاءالله بیان میکند که افتخار و شرف به این نیست که کسی صرفاً وطن خود را دوست داشته باشد؛ بلکه افتخار و شرافت راستین در آن است که آدمی تمامی نوع انسان را دوست بدارد. بیتردید این بیان، نفی مطلق فرهنگ استعمار غرب قرن نوزدهم است.
در فرهنگ بهاءالله، فرهنگی که انسان، معطوف به خدمت همۀ بشر است، غایت شرف و افتخار در محبّت به همۀ عالم انسانی است؛ یعنی هم باید وطن خود را دوست داشت و هم باید دیگران را نیز همانند هموطنان خود، دارای حقوق برابر انسانی دانست. درنتیجه، در چنین فرهنگی تفاهم و تعاون بینالمللی جایگزین استعمار و استثمار و جنگ و قتلعام مظلومان میشود. در انتهای همان بیان، بهاءالله مفهومی جدید از حقوق شهروندی به دست میدهد و میگوید که عالم، یک وطن محسوب است و همۀ مردمِ زمین، شهروند کرۀ زمین هستند، کرهای که خانۀ همه نوع بشر است.
بهاءالله بهخوبی پیشبینی مینمود که در دنیای مدرن، مهمترین مبنای تبعیض و نابرابری در سرتاسر جهان، مسألۀ شهروندی و تصادف محل تولّد خواهد شد. هماکنون، مهمترین عاملی که میتواند میزان و درجۀ دسترس آدمیان را به فرصتهای گوناگون پیشبینی نماید، بیش از هر چیز دیگر، پدیدار شهروندی است. ازاینرو است که کودکی که بر اساس یک تصادف بیمعنی در یک کشور ثروتمند متولّد میشود از همان لحظۀ تولّد، دارای حقوق و امتیازاتی مخصوص میگردد که امکانات آیندۀ او را از قبل، تعیین میکند. برعکس، کودکی دیگر که در نقطهای دیگر از همین کرۀ خاکی؛ ولی در کشوری فقیر تولّد مییابد، بر طبق تعریف، از حقوق و امتیازات کودک دیگر محروم میشود؛ چراکه نظام شهروندی ناسیونالیستی کنونی آدمیان و حقوق و ارزش و امکاناتشان را به این تصادف بیمعنی یعنی مکان تولّد، تقلیل میدهد و این نابرابری، ممنوعیت و تبعیض را پدیداری طبیعی و عادلانه و عقلانی تلقّی مینماید. شاید این بزرگترین دروغ دنیای مدرن است، دروغی که بر اساس فرهنگ ناسیونالیستی افراطی قبول عام یافته است.
برخلاف فرهنگ تجدّد مرسوم که در چهارچوب ناسیونالیسمی افراطی اسیر و دستگیر بود و درنتیجه این نابرابری حقوق میان مردمان را بر اساس محل تولّد آنان توجیه اخلاقی مینمود و آن را طبیعی میپنداشت، بهاءالله بر این نکته تأکید نمود که هر انسانی که بر کرۀ زمین، متولّد میگردد نسبت به منابع طبیعی کرۀ زمین، دارای حقّی مساوی است. بدین ترتیب نابرابریهای افراطی بینالمللی باید جای خود را به وحدت عالم انسانی، یعنی اصل وحدت در کثرت ببخشد و حقوق بشر، مسألهای صرفاً در داخل کشورها نبوده، بلکه باید به همۀ نوع بشر تعلّق پذیرد. در این فرهنگ است که انسان بهعنوان انسان و نه بهعنوان محل تولّد یا رنگ پوست یا جنسیت وی معامله و بررسی میشود.
آشکار است که پیام عبدالبهاء، همانند پیام پدرش، دعوتی به انقلابی همهجانبه دربارۀ همۀ زوایای اندیشه و فرهنگ بشر است. امّا علاوه بر تعریفی نو از انسان، عبدالبهاء تعریف جدیدی از خدا، دین و تدیّن هم به دست میدهد. آنچه معمولاً اصحاب ادیان، آن را دین و خداپرستی مینامند، درواقع به تعریف عبدالبهاء در بسیاری از مواقع، ضدّ خدا و تدیّنستیز است. در تعریف جدید عبدالبهاء آنچه عمومی است، الهی است و آنچه خصوصی است، غیر الهی است. خدا بر اساس آنکه فیضش عام و جهانشمول است، تعریف میشود. باران الهی بر همه میبارد و آفتاب خدا بر همه میتابد. خداوند در این بارش و تابش، میان مؤمن و غیرمؤمن یا سیاه و سفید و یا فقیر و غنی و یا فرانسوی و آلمانی، تفکیک قائل نمیشود. آنچه الهی است، عمومی است. عبدالبهاء میگوید:
«در عالم انسانی دو قضیه است: عمومی و خصوصی. هر امری عمومی، فوایدش بینهایت است و هر امری خصوصی، فوایدش محدود؛ مثلاً ملاحظه میکنی که مشروعی عمومی چه قدر فواید دارد؛ لکن هر مشروعی خصوصی، فوایدش محدود است. احکامی عمومی، فوایدش بسیار و سیاست عمومی، بسیار مفید. مختصر، هر امری عمومی، فواید عظیم دارد. پس میتوانیم بگوییم هر امر عمومی، الهی است و هر امر خصوصی، بشری. ملاحظه مینمایید که آفتاب بر همه میتابد، این اشراق عمومی و الهی است؛ امّا این نور سراج، خصوصی است و بشری. پس در عالم وجود، اعظم امور، امر عمومی است.»
(خطابات حضرت عبدالبهاء، ج ۳، ص ۹۳)

همچنین عبدالبهاء میگوید:
«هر امر عمومی، الهی است و غیر محدود و هر امر خصوصی، بشری و محدود. امور خصوصی را فدای امر عمومی نماییم. من این سفر را برای الفت شرق و غرب مینمایم. امیدوارم شما هم مدد نمایید. ششهزار سال است اوقات را به جنگ و جدال گذراندیم، نتایج آن را دیدیم. حال چند وقت در محبّت و الفت، همّت صرف نماییم، اگر دیدیم ضرر دارد برگردیم.»
(خطابات حضرت عبدالبهاء، ج ۲، صص ۸-۷)
در اندیشۀ عبدالبهاء، مفهوم خداوند بر اساس عشق و محبّت و وحدت تعریف میگردد. اوست که همۀ انسانها را خلق کرده، همۀ مخلوقاتش را دوست میدارد، به همه عنایت میکند و به همه فیض میبخشد. در اندیشۀ عبدالبهاء تنها دلیل اینکه خدا پیامبر میفرستد و دین میآورد، ترویج اصل وحدت و محبّت و اتّحاد و یگانگی و برابری همگان است. بدین ترتیب، عصارۀ دین چیزی نیست جز منطق یگانگی و عشق و حقوق بشر. ازآنجاست که مردسالاری، حکم به نجاست غیر مؤمن، تکفیر دیگر مذاهب، تبعیض حقوقی میان گروههای مختلف، بردهداری، تقلید یک انسان از انسانی دیگر و اجتناب و دوری گزیدن از دیگر انسانها؛ همگی ضد خدا و ضد دین و ضد تدیّن راستین است. خداوند، وحدت و عشق است و دین او نیز پیام اتّحاد و ارتباط و برابری است. آنچه متعصّبان و مرتجعان مذهبی در سرتاسر دنیا به نام دین و تدیّن، ترویج میدهند؛ جز دینستیزی و خداستیزی هیچ نیست. بهعنوان نمونه، عبدالبهاء میگوید:
«حضرت بهاءالله اعلان فرمود که دین باید سبب الفت و محبّت باشد. اگر دین، سبب عداوت شود نتیجه ندارد. بیدینی بهتر است؛ زیرا سبب عداوت و بغضاء بین بشر است و هر چه سبب عداوت است، مبغوض خداوند است و آنچه سبب الفت و محبّت است، مقبول و ممدوح. اگر دین، سبب قتال و درّندگی شود، آن دین نیست، بیدینی بهتر از آن است؛ زیرا دین بهمنزلهٴ علاج است؛ اگر علاج سبب مرض شود البتّه بیعلاجی بهتر است، لهذا اگر دین سبب حرب و قتال شود البتّه بیدینی بهتر است.»
(پیام ملکوت، صص ۴۵-۴۴)
شاید بتوان گفت که از بالاترین شکلهای این انسانزدایی، فرهنگ ارتداد است. در این فرهنگ که متأسّفانه توسّط بسیاری از متعصّبان و سنّتپرستان مذهبی به نام دین ارائه میشود، بزرگترین جرم و جنایت همانا آزادی اندیشه است. بدین ترتیب، اگر کسی اعتقاد مذهبی خود را عوض نماید، باید او را کشت. خوشبختانه در کشورهای غربی چنین نوع افراطی انسانستیزی و انسانزدایی غیرقانونی شده و برعکس در قوانین این جوامع، بر حق آزادی دین و عقیده و وجدان، تأکید میشود؛ امّا متأسّفانه در برخی کشورهای متعصّب اسلامی ازجمله ایران، اندیشیدن و آزادی عقیده، بزرگترین جنایت و بزهکاری قانونی تلقّی میشود. این نوع تعصّب مذهبی، اوج انسانزدایی و انحطاط انسان به حد یک حیوان و شیء بیجان است. پس آنچه انسان را بهعنوان انسان، تعریف مینماید، یعنی توانایی و حق اندیشیدن آدمی، با قهر و خشونت، نفی میگردد و بهعنوان امری پلید، خطرناک و مفسد معرفی میگردد.
در قاموس فرهنگ انسانزدایی ارتداد، آزادی عقیده و مذهب به این معنی منحط، واژگون میگردد که آدمیان «آزادند» که بیندیشند، به شرط آنکه به یک نتیجه و باور مذهبی مشخّص برسند و اگر در این اندیشیدن به نتیجهای غیرازآن باور بهخصوص برسند، باید کشته شوند. حقیقت، این است که واژۀ «مُفسد فیالارض» تنها زمانی میتواند واژهای معنادار شود که «فساد» و تباهی اساساً به معنای تعرّض به حق خدادادۀ اندیشیدن و نفی تقدّس خردورزیدن تلقّی گردد. بدین ترتیب این مرتجعان مذهبی هستند که با ارادۀ خدا و قانون خلقت و گوهر طبیعی وجود انسان درافتادهاند و به کشتار انسان بهعنوان موجودی خردورز و آزاد و اندیشمند میپردازند.
از نظر فرعون، موسی مفسد بود و در نگاه ابولهب، محمّد مفسد بود و در میان تاریکاندیشان ایرانی نیز هر آنکس که جرأت تفکّر داشته باشد، مفسد است و هر نوع نوآوری فکری و آزادی اندیشه و سخن، تباه ساختن زمین است. امّا بهراستیکه این فرهنگ ارتجاع است که نفی انسانیت انسان و درنتیجه مفسد و تباهساز راستین است.
ازآنجاست که عبدالبهاء مفهوم دین و خدا و تدیّن را نیز بازسازی بنیادی میکند. اندیشۀ عبدالبهاء با نظریۀ ساده انطباق سنّت با صنعت، از زمین تا آسمان تفاوت دارد. چنین اندیشهای دعوتی است به تحوّلی بنیادی در همۀ ابعاد زندگی فرهنگی، در همۀ ارزشها و در همۀ باورها.
در این راستاست که عبدالبهاء بارها از سیاست خدا سخن میگوید و آن را در مقابل سیاست بشر میگذارد. به گفتۀ عبدالبهاء، باید آدمیان در سرتاسر این کرۀ خاکی از سیاست خدا پیروی کنند؛ امّا سیاست خدا دقیقاً اصل یگانگی و عمومیت و اتّحاد نوع بشر است. سیاست خدا خصوصی نیست، فیضش به همه شامل است. همۀ نوع بشر، فرزندان خدا هستند و او همه را دوست میدارد و به همه مهربان است. پس سیاست بشر هم باید بر همین اساس، بنیانگذاری شود. اینچنین سیاستی هم پرخاشگری، ناسیونالیسم استعمارطلب، نژادپرستی و تبعیض میان زن و مرد را نفی میکند و هم تعصّب و کینۀ مذهبی، فرهنگ ارتداد و نجس دانستن دیگران، آخوندسالاری و کشتار و تبعیض دیگران را به نام تدیّن و خداپرستی مطرود میسازد. سیاست خدا چیزی نیست جز وحدت عالم انسانی، ارتباط و تعاون و تفاهم میان همۀ گروهها، شرافت انسان بهعنوان انسان، حقوق برابر همۀ نوع بشر، صلح عمومی و عدالت اجتماعی در سطح محلی، ملّی و بینالمللی. بهعنوانمثال عبدالبهاء میگوید:
«عالم بشر در ظلّ خداوند اکبر است. جمیع بندگان خدا هستند. جمیع در سایهٴ شجر الهی، راحت نمودهاند. خدا کل را خلق کرده، جمیع را رزق میدهد، جمیع را تربیت میفرماید، جمیع را حفظ مینماید. مادامیکه او به جمیع مهربان است، ما چرا نامهربان باشیم؟ خدا جمیع بندگانش را دوست میدارد، ما چرا بغض و دشمنی نماییم؟ خدا با کل، صلح است ما چرا به جنگ و جدال مشغول شویم؟ خدا ما را برای محبّت و اخوت، خلق کرده نه برای دشمنی. خدا ما را برای صلح و سلام، خلق نموده نه جنگ و جدال. اینچنین صفات رحمانی را چرا به صفات شیطانی تبدیل نماییم؟ … ششهزار سال است که باهم منازعه و مخاصمه مینمودیم. حال در این قرن نورانی باید محبّت و دوستی به همدیگر نماییم. امروز، عداوت و بغضاء عظیمی در بین ادیان است. آیا از اینها چه ثمری حاصل شده؟ چه فایدهای از برای بشر، مترتّب گردیده؟ آیا این کفایت نیست؟ … این عصری است که باید خصومت و بغضاء، محو شود. این عصری است که باید… مذاهب متّحد شوند و با محبّت و خوشی باهمدیگر الفت جویند؛ زیرا جمیع، بندۀ یک خداوندیم، از یک رحمت عظمی به وجود آمدهایم… نباید کسی را مبغوض دانست، نباید با کسی تعرّض نمود، جمیع پدراناند، جمیع مادراناند، جمیع برادراناند، جمیع خواهراناند. اتّحادی را که خداوند موجود نموده، نباید ماها سبب انفصال آن گردیم. بنیانی را که خدا برای محبّتش نهاده، خراب نکنید. مقاومت ارادۀ الهی ننمایید. پیروی سیاست الهی نمایید. به موجب آن حرکت کنید. البتّه سیاست الهی مافوق سیاست انسان است… ما باید از سیاست الهیه اقتباس کنیم. هر نوعی که خدا با بندگان خود معامله میکند، همان نوع رفتار نماییم.»
(پیام ملکوت، صص ۲۹۲ – ۲۹۰)

رنگ پوست کوچکترین ارتباطی به مفهوم انسان و انسانیت ندارد.
بازسازی مفهوم انسان و مفهوم خدا و تدیّن در خطابات عبدالبهاء از عرفان انتزاعی بهطرف عرفان عینی و انضمامی حرکت مینماید. بدین ترتیب تعارض ذاتی عرفان سنّتی جای خود را به وحدتی اصیل و راستین میبخشد. عرفان اگرچه در همهچیز را خدا مییابد و از وحدت وجود، سخن میگوید و همۀ انسانها را آیینۀ خدا میبیند؛ امّا در همان حال از مشروعیت مردسالاری، بردهداری، تبعیض حقوقی میان مؤمن و غیر مؤمن و نجاست و آلودگی گروههای گوناگون نیز سخن میگوید. اما چنین اندیشهای دستخوش تعارض و تناقضی غیرقابل حلّ است. اگر همهچیز و همهکس، مطالع و مظاهر خدایند، درآن صورت هیچ عارفی، هیچ متصوّفی و هیچ متألهی در طول تاریخ نباید بردهداری را قابلقبول بداند. تاریخ عرفان میباید تاریخ شورش علیه نظام انسانزدای بردهداری باشد. عرفا باید همگی بر غیرطبیعی بودن و نامشروع بودن نظام بردهداری تأکید میکردند و اندیشۀ مردسالاری و زنستیزی را به باد انتقاد میگرفتند و در نفی تبعیض حقوقی میان گروههای مذهبی گوناگون به فریاد میآمدند و نابرابری مرید و مراد و عوام کالانعام و مجتهد و مرجع تقلید را ضدّ دین و ضدّ عرفان میشمردند و از لزوم دموکراسی و آزادی عقیده و آزادی سخن دم میزدند.
حالآنکه چنین نبوده و نیست. اصحاب ادیان نیز به همین تناقض سهمناک مبتلا هستند. از طرفی همۀ هستی را مخلوق خدای واحد مهربان میدانند و انسان را صورت و مثال خدا میخوانند و از طرفی همۀ اندیشه و فرهنگشان توجیه نفرت و بیگانگی و خشونت و تبعیض و اجتناب از گروههای دیگر است. دشمن شمارۀ یک آزادی عقیده و خرد، یعنی دشمن شمارۀ یک انسانیت انسان و دشمن شمارۀ یک صورت و مثال خدا همین سنّتپرستان مذهبی بوده و هستند. ازاینروست که عرفان انتزاعی، شخصیتی به وجود میآورد که دستخوش انقسام و پراکندگی و نابسامانی فکری و هنجاری است. چنین شخصیتی ازهمگسیخته و ناهماهنگ است که در آنِ واحد مانند فرشته، شعار میدهد و مانند دیو و دد، رفتار میکند.
در پیام عبدالبهاء است که عرفان انتزاعی جای خود را به عرفان عینی و انضمامی میبخشد. در آنجاست که باور به خدا و تعبیر روحانی از انسان به معنای تقدّس و زیبایی همۀ انسانها و شرافت و عزّت همۀ آدمیان میگردد. در این اندیشه است که بر لزوم معاشرت و ارتباط و اتّحاد با دیگر انسانها تأکید میشود، تنوّع و کثرت نه عامل زشتی و آلودگی و تهدید، بلکه عامل زیبایی و شکوهمندی و آفرینندگی میگردد. کثرت با وحدت درمیآمیزد و در این «وحدت در کثرت» است که «تفرّد» و استقلال فردی با «تعلّق» و وفاق عمومی پیوند مییابد. وحدت خدا ضرورتاً به وحدت نوع بشر میانجامد و تقدّس خدا به تقدّس انسان و حقوق بشر منجر میشود. منطق بیگانگی از میان میرود و ندای دلنشین یگانگی در دلها و روابط و نهادهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی نقش میبندد. آنجاست که برای اوّلین بار انسان عارف به وحدت و تعادل و هماهنگی درونی دست مییابد و عدالت و محبّت و خیرخواهی از یک شعار بیمعنی و تهی به واقعیتی زنده و پویا بدل میگردد.
تازه ها
آنابل نایت
آنابل نایت
جاناتان منون
جاناتان منون
مینا یزدانی