عبدالبهاء و تولّد انسان: فصل۲، قسمت سوم
نادر سعیدی
توضیح گنج پنهان
جناب دکتر نادر سعیدی اجازه دادهاند که از نوشتۀ ایشان با عنوان «عبدالبهاء و تولّد انسان» در سایت «گنج پنهان» بهره بریم؛ بنابراین ما از این فرصت استفاده میکنیم و این اثر را در چند قسمت تقدیم مخاطبان عزیز مینماییم.
بخش اول: اتّحاد شرق و غرب و تولّد انسان
بازسازی دین، هویت و فرهنگ در سفر عبدالبهاء به غرب
ادامۀ فصل ۲: تعالیم بهاءالله و تولّد انسان (قسمت سوم)
بازسازی تجدّد
چنانکه دیدیم نفی مادّهپرستی و نفی تدیّنِ مرسوم، توسّط عبدالبهاء نفی انسانزدایی و فرهنگ بیگانگی است. چنین انتقادی معطوف به اتّحاد شرق و غرب است، اتّحادی که در آن منطق و فرهنگ یگانگی و وداد جایگزین شده و با انسان بهعنوان انسان، معامله و رفتار میشود.
امّا در بازسازی تجدّد، علاوه بر ترک تعصّبات، عدالت اقتصادی، جستجوی حقیقت و لزوم هماهنگی مدنیت مادّی با مدنیت روحانی، عبدالبهاء به تشریح و تأکید چهار اصل دیگر نیز توجّه میکند. این چهار مفهوم: اول، آموزشوپرورش عمومی و اجباری و واحد؛ دوم، آزادی راستین؛ سوم، تساوی حقوق زن و مرد و چهارم، وحدت زبان و خط است.
در این نوشته، نه به بحث تفصیلی دربارۀ این اصول، بلکه به بررسی ارتباط متقابل آنها با مفهوم تولّد انسان و اتّحاد شرق و غرب توجّه مینماییم. تأکید بر تعلیم و تربیت عمومی، اجباری و واحد؛ ارتباطی ناگسستنی و ضروری با مفهوم آزادی راستین و درنتیجه، تولّد انسان دارد. امّا آنچه حیطۀ اشیاء بیجان و اصولاً حیطۀ طبیعت را تعریف مینماید، دقیقاً این است که پدیدارهای طبیعی فاقد آزادی و استقلال از محیط طبیعی خود هستند. بدین ترتیب است که تضاد قلمرو انسان با قلمرو اشیاء به شکل تفاوت فرهنگ با طبیعت، جلوهگر میشود. برخلاف قلمرو طبیعت، قلمرو فرهنگ، مخلوق و محصول خود انسان است. به همین دلیل است که قلمرو فرهنگ، قلمرو پویایی و خلّاقیت و تغییر است؛ بهعبارتدیگر، قلمرو فرهنگ، قلمرو «تاریخ»، یعنی داستان دگرگونگی و خودسازیِ انسان و فرهنگش است. بدین ترتیب، محیط زندگی انسان صرفاً محیطی «طبیعی» نبوده؛ بلکه اساساً محیطی فرهنگی است. آدمی نه بر اساس قوانین تغییرناپذیر فیزیک و شیمی و نه بر اساس فرمانروایی ایستای غرایز؛ بلکه بر اساس منطق خودساختۀ فرهنگ، دست به عمل میزند. این است که حیطۀ انسان دقیقاً بر اساس این پویایی و استقلال و خودمختاری تعریف میشود.
ظهور انسان، بهعنوان انسان و رهایی انسان از قلمرو طبیعت و تنازع بقا؛ درحقیقت، اثبات تعریف فرهنگی انسان و آزادی اوست. امّا به همین جهت است که آموزشوپرورش، عامل عمدۀ تعریف انسان و مایۀ تشخّص و تمایز آدمی از پدیدارهای سنگواره و بیجان میگردد. تأکید بر آموزشوپرورش، تأکید بر این نکته است که آدمی بهعنوان موجودی فرهنگی و بر اساس خودآگاهی و روحش شناخته میشود. آموزشوپرورش درواقع، ظهور و رشد قوای روحانی، هشیاری و آزادی انسان است. با آموزشوپرورش، رفتار آدمی نه براساس انگیزهها و خواهشهای آنی؛ بلکه بر اساس ارزشهای عمومی و روحانی امکانپذیر میگردد.
امّا هر فرهنگی به معنای آزادی و رهایی انسان از عرصۀ تنازع بقا نیست. چنانکه دیدیم، اگر فرهنگ جامعه، توجیه سنّتپرستی و بیگانگی و تعصّب و پیشداوری باشد، در آن صورت، این فرهنگ از خویشتن بیگانه میگردد؛ بدین معنی که ابزار انحطاط انسان به طبیعت میشود. بدین ترتیب، راه رهایی انسان از طبیعت، تأکید بر پرورش آن نوع فرهنگی است که ویژگی و ساختار آن بر اصل عمومیت و یگانگی، یعنی سازگار با خصلت نامحدود و عمومی انسان و هشیاری وی بنا شده باشد. امّا فرایند تعلیم و تربیتی که معطوف به تولّد انسان است، دقیقاً فرایند رهایی انسان از جنبۀ خصوصی و خودخواهی وی و حرکت در جهت جنبۀ روحانی و اخلاقی و انسانی اوست.
ازآنجاکه آدمیان دارای هر دو جنبه هستند و ظهور قوای روحانی و انسانی و اخلاقی، نیازمند رشد تدریجی فرهنگ و شخصیت افراد است، بزرگترین عامل ظهور تولّد انسان، تأکید بر آن نوع آموزشوپرورشی است که همگان را شامل شود و به همگان درس جستجوی حقیقت و خردورزی و عمومیت و انسانیت بدهد. چنین آموزشوپرورشی عمومی و اجباری است، یعنی فقر خانوادگی مانع شمول آن نمیگردد و نیز واحد است، یعنی آنکه بر اصل وحدت در کثرت بنا شده است.

در ارتباط با این اصل است که عبدالبهاء مفهوم نوی از آزادی به دست میدهد. آزادی به معنای رهایی انسان از عرصهٔۀ طبیعت و ظهور استقلال و خودسازی بر اساس ویژگیهای انسان است. ازآنجاست که تحقّق آزادی نیازمند جمع دو نوع رهایی است. آدمی از طریق دانش علمی و صنعت و فن که ویژگی شاخص تجدّد غربی است، از اسارت طبیعت خارجی رها میگردد. بر طبق قانون طبیعت، آدمی باید بر روی زمین راه برود؛ امّا آدمی با شعور و دانش خود، قوانین طبیعت را کشف میکند و با تکنیک خویش از جبر آن قوانین، رها میگردد و به زیر دریا میرود و بر فراز فضا، آسمان را درمینوردد. با پیشرفت علم، آدمی از اسارت محیط جغرافیایی بلافاصلۀ خود آزاد میگردد و زندگی و مرگش تنها از طریق وضعیت محیط مکانی بلافاصلۀ او تعیین نمیشود. عبدالبهاء میگوید:
«اعظم منقبت عالم انسانی، علم است و انسان به عقل و علم، ممتاز از حیوان است. انسان به علم، کاشف اسرار کائنات است … علم، اعظم منقبت عالم انسانی است. علم، انسان را از اسارت طبیعت، نجات دهد. علم، شوکت و نوامیس طبیعت را در هم شکند؛ زیرا جمیع کائنات، اسیر طبیعتاند. این اجسام عظیمه اسیر طبیعتاند. کرۀ ارض به این عظمت، اسیر طبیعت است. عوالم نبات و اشجار و حیوان، اسیر طبیعت است. هیچیک ابداً از قانون طبیعت، تجاوز نتواند. این شمس به این عظمت بهقدر ذرّه از قانون طبیعت، خارج نشود؛ امّا انسان به علم، خرق قانون طبیعت کند و به قوّۀ علم، نظام طبیعت را در هم شکند و حالآنکه ذیروح خاکی است، در هوا پرواز نماید، بر روی دریا تازد، در زیر دریا جولان نماید. شمشیر از دست طبیعت گیرد و بر جگرگاه طبیعت زند و جمیع اینها را به قوّۀ علم کند. مثلاً ملاحظه میکنیم که انسان این قوّۀ برقیۀ عاصی سرکش را در شیشه، حبس کند و صوت آزاد را حصر نماید و محیط هوا را به موج آرد و مخابره کند. کشتی بر صحرا رانَد، خشکی را دریا کند و کوه را خرق نماید. شرق را همدم غرب کند، جنوب و شمال را دست در آغوش نماید. اسرار مکنونه طبیعت را آشکار کند و این خارج از قانون طبیعت است. جمیع این صنایع و بدایع را به قوّۀ علم از حیّز غیب به عالم شهود آرَد و جمیع این وقایع، خارج قانون طبیعت است، ولی به قوّۀ علم، تحقّق و وجود یابد.»
(پیام ملکوت، صص ۸۳-۸۲)
امّا ازنظر عبدالبهاء این خرَدِ ابزاری و تکنیکی برای تحقّق آزادی انسان، ضروری امّا کافی نیست. آنچه لازم است این است که آدمی از اسارت و جبر طبیعت در درون خویش نیز رهایی یابد. چنین استخلاصی به معنای رهایی از اصل تنازع بقا، یعنی حکومت نفس پرخاشگر و خودخواه و متعصّب است. حکومت طبیعت و تنازع بقا در شکل درونی خویش به معنای تعصّب و تنگنظری و فرهنگ بیگانگی و تقلید و استعمار و نژادپرستی و مردسالاری است. تعصّب از هر نوع که باشد، ازجمله تعصّب مذهبی، همان انحطاط انسان به عرصهٔ طبیعت و تحکّم و جبر طبیعی است.
آزادی راستین بدین ترتیب نیازمند جمع خرَدِ ابزاری با خرد روحانی و اخلاقی است. ظهور و تولّد انسان بهعنوان هشیاری و روح بهعنوان آیینه و مثالِ خدا بهعنوان حقیقتی عمومی و نامحدود، هم نیازمند تکامل علمی و صنعتی و هم تکامل اخلاقی و روحانی است. اگر این هماهنگی به وجود نیاید، آدمی هنوز در رتبۀ طبیعت و بردگی بهسر میبرد. کاربرد دانش و خرد در خدمت ساختن ابزار جنگ و پرخاشگری و کشتار دستهجمعی، چه به شکل استعمار غربی و چه به شکل تروریزم و استبداد دولت مذهبی، بیانگر منطقی واحد است و آن اسارت انسان در بند طبیعت و انحطاط وی به حیطۀ تنازع بقا است. ایناستکه عبدالبهاء در تعریف آزادی راستین بهعنوان یکی از اصول تعالیم بهائی مینویسد:
«ازجملۀ تعالیم حضرت بهاءالله حرّیت انسان است که به قوّۀ معنویه از اسیری عالم طبیعت خلاص و نجات یابد؛ زیرا تا انسان، اسیر طبیعت است حیوان درّنده است؛ زیرا منازعۀ بقا از خصایص عالم طبیعت است و این مسألۀ منازعۀ بقا سرچشمۀ جمیع بلایا است و نکبت کبری.»
(مکاتیب عبدالبهاء، ج ۳، ص ۱۰۷)
پیام عبدالبهاء شاید هماکنون بیش از هر زمان دیگر مدخلیت و ضرورت دارد. در دنیای فعلی یک نوع توحّش و تنازع بقا، خود را با نفی نوع دیگرِ توحّش، توجیه مینماید؛ یعنی نفی توحّش دیگری، به معنای اثبات ضرورت نوع دیگری از توحّش و ددمنشی درمیآید. فرهنگ ارتشسالارانه و شقاوتآمیز تجدّد غربی در بسیاری مواقع با ترساندن مردم از فعّالیتها و باورهای انسانستیزِ کسانی که به نام اسلام و خداپرستی، هرنوع خشونت و جنایتی را مرتکب میشوند و نفرت و فساد را ارادۀ الهی، قلمداد میکنند؛ خود به توجیه تنازع بقا و بیگانگی غرب با شرق میپردازد و جنگ و تهاجم و پرخاشگری علیه شرق را رسالت فرهنگی و انسانی خویش قلمداد مینماید. درعینحال، متعصّبان و کینهورزان سنّتی شرق نیز در بسیاری مواقع با ترساندن مردم از سیاستهای ارتشسالارانه و استعماری غرب به توجیه فرهنگ شقاوت، سرکوب ارتشسالارانۀ حقوق بشر و کینۀ مذهبی میپردازند و درنتیجه به نام دین و خدا خشونت و نفرتی عام علیه انسان و خرد و آزادی را در تودۀ مقلّد، پرورش میدهند. در این هر دو نوع سیاست، این تنها فرهنگ نادانی و تقلید و گریز از آزادی است که میتواند مبنای حمایت برای هر یک از این دو نوع سیاست انسانستیز و انسانزدا گردد. ازاینروست که رهایی از این انحطاط و ذلّت و اسارت، نیازمند ترک تعصّبات، جستجوی حقیقت، آموزشوپرورشی انسانی و بازسازی مفهوم فرهنگ و دین و انسان و تجدّد است.
اصل آموزشوپرورش در سخنرانیهای عبدالبهاء مستقیماً به اصل برابری زن و مرد و نفی نظام انسانستیز مردسالاری مرتبط میگردد. آنچه عبدالبهاء بارها و بارها بر آن تکیه میکند، این است که تفاوتی که در طول تاریخ، میان زنان و مردان دیده میشود، تفاوتی است که بهطور مصنوعی و از طریق تفاوت در آموزشوپرورش میان زنان و مردان به وجود آمده است. آنچه در طول تاریخِ انسانستیز، تحقّق داشته است محرومیت و ممنوعیت نیمی از مردم جهان، یعنی زنان، از حق آموزشوپرورش بوده است؛ بهعبارتدیگر، فرهنگها و جوامع انسانی تاکنون کوشیدهاند که زنان را با زور و خشونت از حیطۀ فرهنگ، خارج نموده و او را به عرصۀ طبیعت، منحط نمایند. تعریف فرهنگ مردسالاری از زن بهعنوان مجموعهای جسمانی از شهوات و نفس امّاره و نه موجودی خردمند و خردورز و روحانی، درواقع توجیه این خشونت و ددمنشی اجتماعی و تقلیل زنان به حیطۀ طبیعت بوده و هست. باز به همین جهت است که زنان صرفاً از طریق نقش جسمانی خویش در فعل تولیدمثل، تعریف و مفهوم مادر بودن بهعنوان ابزاری برای سلب حقوق زنان از مشارکت در اجتماع و اقتصاد و سیاست، استفاده شده است.

امّا عبدالبهاء با تأکید بر جنبۀ انسانی زن و مرد، خاطرنشان میسازد که با تعلیم و تربیت برابر، تواناییها و خلّاقیت و خردورزی زنان و مردان به یکسان خواهد بود. ازاینروست که هر نوع نابرابری حقوقی زن و مرد، دروغ و توهینی به انسانیت هر انسان است. ازآنجاست که تأکید عبدالبهاء به برابری حقوق زنان و مردان، همواره ضرورت آموزشوپرورش زنان را خاطرنشان میسازد. در سخنرانیهای عبدالبهاء، نفی مردسالاری اهمّیت ویژه و یگانهای دارد. نهتنها این نوع بهخصوص انسانزدایی، یعنی تقلیل ارزش و حقوق انسانها به ورطۀ بدن و بیولوژی، نفی انسانیت نیمی از جمعیت دنیا است؛ بلکه بهعلاوه این نوع بهخصوص انسانزدایی، نقش یگانه و خطیری در منطق عمومی انسانزدایی دارد.
همانگونه که جامعه شناسان واقفاند، فرهنگ مردسالاری از ابتدا فرهنگ خشونت را تشویق و توجیه میکند و هر آنچه را بیگانه و متفاوت است بهعنوان پدیداری تلّقی مینماید که حیثیت و شرف جنسی ایشان را با خطر و تهدید، مواجه میکند. ازاینروست که جنگ و پرخاشگری و کشتار دیگری به شکل دفاع از شرف و ناموس و غیرت مردانه، قلمداد میشود. آنچه بیش از هر چیز دیگر اهمّیت مردسالاری را در توجیه انواع گوناگون انسانزدایی مشخّص مینماید، این واقعیت است که همانگونه که عبدالبهاء بارها خاطرنشان کرده، زنان بهعنوان مادر، مربّی همۀ نوع بشرند و درنتیجه نظام مردسالاری به پرورش و توجیه نظامی منجر میگردد که در آن نهتنها زنان، بلکه مردان نیز به دلیل آموزشوپرورش نارسا، از انسانیت و قوای راستین خود، محروم و ممنوع میشوند. عبدالبهاء میگوید:
«و همچنین وحدت نوع را اعلام نمود که نساء و رجال، کل در حقوق مساوی، بههیچوجه امتیازی در میان نیست؛ زیرا جمیع انساناند، فقط احتیاج به تربیت دارند. اگر نساء مانند رجال تربیت شوند، هیچ شبههای نیست که امتیازی نخواهد ماند؛ زیرا عالم انسانی مانند طیور، محتاج به دو جناح است: یکی اِناث و یکی ذُکور. مرغ با یک بال، پرواز نتواند. نقص یک بال، سبب وبالِ بال دیگر است… تربیت نساء، اعظم و اهمّ از تربیت رجال است؛ زیرا این دختران، روزی مادران شوند… لهذا باید درنهایت کمال و علم و فضل باشند تا بتوانند پسران را تربیت کنند و اگر مادران، ناقص باشند اطفال، نادان و جاهل گردند.
همینطور حضرت بهاءالله وحدت تربیت را اعلان نموده که به جهت اتّحاد عالم انسانی لازم است که جمیع بشر یک تربیت شوند. رجال و نساء، دختر و پسر، تربیت واحد گردند و چون تربیت در جمیع مدارس یک نوع گردد، ارتباط تامّ بین بشر، حاصل شود و چون نوع بشر، یک نوع تعلیم یابد وحدت رجال و نساء اعلان گردد، بنیان جنگ و جدال برافتد… مساوات حقوق بین ذُکور و اِناث، مانع حرب و قِتال است، زیرا نسوان راضی به جنگ و جدال نشوند. این جوانان در نزد مادران خیلی عزیزند، هرگز راضی نمیشوند که آنها در میدان قِتال رفته و خون خود را بریزند. جوانی را که بیست سال، مادر درنهایت زحمت و مشقّت، تربیت نموده آیا راضی خواهد شد که در میدان حرب، پارهپاره گردد؟ هیچ مادری راضی نمیشود، ولو هر اوهامی… اظهار دارند و بگویند که این جوانان باید بروند و برای این اوهامات کشته شوند. لهذا وقتیکه اعلان مساوات بین زن و مرد شد، یقین است که حرب از میان بشر برداشته خواهد شد و هیچ اطفال انسانی را فدای اوهام نخواهند کرد.»
(خطابات حضرت عبدالبهاء، ج ۲، صص ۱۳۶-۱۳۵)
بازسازی عبدالبهاء از تجدّدِ متداولِ غربی و تدیّنِ مرسومِ شرقی، هر دو، به شکلی به نقد نظام مردسالاری مرتبط میگردد؛ چراکه هم تعصّب مذهبیِ انسانستیز و خشنِ متداول در میان متعصّبانِ تنگنظر شرقی و هم منطقِ ضدّ انسانیِ اروپامدارِ نژادپرست و استعمارگرِ غرب که تجدّد را از جهاتی به معنای شقاوت و سلطهجویی بر دیگران تلقّی نمود، هر دو منطقی «مردانه» تلقّی شدهاند.
آنچه در هر دو منطق، مفقود است مفهوم زنانۀ عاطفه و عشق و محبّت است. تأکید عبدالبهاء بر برابری زن و مرد، تأکید بر آن است که هم فرهنگ غربی و هم فرهنگ شرقی باید بازسازی شود. در این بازسازی، هم تکنیکِ پرخاشگر و سلطهطلب و هم فرهنگِ شقاوتآمیِز تکفیر و ارتداد، جای خود را به فرهنگی میسپارد که در آن، خردِ ابزاری با خردِ معنوی و اخلاقی اتّحاد مییابد و در این اتّحاد است که هم زن و هم مرد بهجای انحطاط به یک ویژگی جسمانی به عرصۀ زیبا و متعالی انسانیت قدم میگذارند. چنین فرهنگی، فرهنگ عمومیت و اتّحاد و یگانگی، یعنی فرهنگ وداد و صلح و ارتباط است. بیجهت نیست که بهاءالله در توصیف تجربۀ وحی، بزرگترین و بالاترین ارزش روحانی، یعنی حقیقت روحالقدس و وحی را بهعنوان پدیداری زنانه و به شکل حوریۀ آسمانی تصویر مینماید. بدین ترتیب، مفهوم زن سمبلی از بزرگترین و والاترین ارزش هستی در جهان مخلوق، قلمداد میگردد.

«گل محبوب اوست، در هر زمین که بروید…»
مدنیت نوی که حاصل اتّحاد شرق و غرب است، مدنیتی است که با پیوند دو بالِ عالمِ انسانی، یعنی زن و مرد و حقوق و قدرت و مشارکت برابر این دو بال برای پروازِ در جهت تکامل و صلح و آزادی مشخّص میگردد. در این میان، عبدالبهاء به نقش زنان در ترویج و بنیانگذاری صلح جهانی تأکید ویژهای مینماید و بارها خاطرنشان میگردد که نظام قهرآمیز و انسانستیز مردسالاری، نظامی جنگجو و پرخاشگر است و درنتیجه با مشارکت برابر زنان در امور سیاسی و اجتماعی جوامع انسانی در جهت صلح، حرکت خواهند نمود.
آرمان اتّحاد شرق و غرب که در اصول گوناگون بهاءالله بازتاب مییابد، بیانگر اهمّیت اخلاقی و روحانی مفهوم ارتباط میان انسانها است. تساوی حقوقی زن و مرد هم گسترش این نظام ارتباط و اتّحاد است، یعنی زندانی را در هم فرومیریزد که نیمی از جمعیت دنیا را از مشارکت و ارتباط با عرصۀ اجتماعی، اقتصادی و سیاسی بازداشته است. درنتیجه، زن نه بهعنوان مجموعهای پیکری و جنسی، بلکه بهعنوان یک انسان، وارد صحنۀ اجتماع میگردد.
امّا یکی دیگر از اصول گوناگون بهاءالله، اصل وحدت خط و زبان است. به این معنا که بهاءالله برای اتّحاد عالم انسانی از ضرورت انتخاب یا ایجاد زبانی مشترک در سرتاسر جهان سخن میگوید. بدین ترتیب، در همۀ مدارس دنیا دو زبان، تدریس میگردد و کودکان از ابتدا با دو زبان آشنا میشوند: یکی زبان بومی خود و دیگر زبان بینالمللی. بدین ترتیب، اصل وحدت در کثرت در حیطۀ زبان، یعنی حیطۀ تفاهم و ارتباط، نهادینه میشود و امکان ارتباط و تفاهم و معاشرت و مبادله و مسافرت و دوستی و مشارکت در سرتاسر زمین، گسترش مییابد.
آشکار است که چنین پدیداری در جهانی که هر چه بیشتر در جهت «جهانیشدن» حرکت کرده است تا به چه حد اهمّیت دارد. چنین وحدت در کثرتی به ایجاد هویتی نو در میان همۀ انسانها کمک میکند؛ هویتی که بر اساس وحدت در کثرت استوار است که در آن هر کس همۀ نوع بشر را برادر و خواهر خود دانسته و مفهوم یگانگی را جایگزین انواع بیگانگی مینماید.
تحقّق این وحدت در کثرت در سطح زبان به زوال سوءتفاهمهای گوناگون، مدد میبخشد و دلها را به یکدیگر نزدیک میکند. چنین وحدتی به عدالت اقتصادی و اجتماعی نیز کمک میکند؛ چراکه این تنها انگلیسیزبانان و یا طبقات مرفّه کشورهای غیر انگلیسیزبان نخواهند بود که امکان ارتباط بینالمللی در همهجا داشته باشند. اینکه چه زبانی، زبان مشترک جهانی بشود، باید توسّط فرایندی دموکراتیک، انتخاب شود یا بر اساس تصمیمی دموکراتیک، ابداع و ایجاد گردد. نهتنها اصل زبانِ مشترکِ بینالمللی اصلی است که به حصول دموکراسی در سطح بینالمللی کمک میکند، بلکه خود این زبان نیز باید محصول فرایندی دموکراتیک در سطح بینالمللی و جهانی باشد.
اهمّیت این مفهوم تا به حدی است که بهاءالله در کتاب اقدس، تحقّق این زبان مشترک بینالمللی را از مهمترین نشانههای بلوغ عالم، ظهور خرَد در میان مردم و درواقع تولّد انسان بهعنوان انسان، قلمداد نمود. اینکه بهاءالله علاوه بر زبان بومی خود، یعنی زبان شیرین و زیبای پارسی، به یک زبان دیگر هم سخن گفت تا حدّی نشانهای از این وحدت در کثرت در سطح جهانی است. علّت انتخاب عربی صرفاً این تصادف تاریخی بود که دولت ایران، بهاءالله را به کشور عثمانی و به مناطقی که عربیزبان بودند، تبعید کرد و سرتاسر دوران وحی بهاءالله در میان افرادی سپری شد که زبانشان عربی بود؛ امّا بهاءالله آثار گوناگونی به زبان پارسی بنگاشت و برخی از این آثار به زبان پارسی سره است. پیامبر ایرانی، ایران را بهعنوان دریچهای مقدّس برای اتّحاد عالم انسانی تعبیر نمود و زبان پارسی را حلقهای برای اتّصال و ارتباط همۀ فرهنگها و ملّیتها و مذهبها و نژادها قلمداد کرد.
تازه ها
آنابل نایت
آنابل نایت
جاناتان منون
جاناتان منون
مینا یزدانی