عبدالبهاء و تولّد انسان: فصل۲، قسمت دوم
نادر سعیدی
توضیح گنج پنهان
جناب دکتر نادر سعیدی اجازه دادهاند که از نوشتۀ ایشان با عنوان «عبدالبهاء و تولّد انسان» در سایت «گنج پنهان» بهره بریم؛ بنابراین ما از این فرصت استفاده میکنیم و این اثر را در چند قسمت تقدیم مخاطبان عزیز مینماییم.
بخش اول: اتّحاد شرق و غرب و تولّد انسان
بازسازی دین، هویت و فرهنگ در سفر عبدالبهاء به غرب
ادامۀ فصل ۲: تعالیم بهاءالله و تولّد انسان (قسمت دوم)
ترک تقلید و طرد تعصّب
اصل حقوق بشر و تقدّس انسان و رهایی آدمی از ورطۀ طبیعت و تنازع بقا به مستقیمترین شکل خود در دو اصل «ترک تقالید و تحّری حقیقت» و «ترک تعصّبات» نمودار میگردد. امّا این دو اصل در ارتباط مستقیم با یکدیگرند و یکی بدون دیگری قابلفهم نیست. هر دو اصل بر انسانیت انسان، تأکید میکنند و در مقابل انسانزدایی یا انحطاط انسان به حیطۀ تنازع بقا قرار میگیرند. نکتۀ بسیار دقیقی که در آثار عبدالبهاء بارها به شکلهای گوناگون خاطرنشان شده است این است که در جامعۀ انسانی و در میان آدمیان، تنازع بقا به شکل تعصّب، آشکار میگردد. بهعبارتدیگر، عامل تنازع بقا در عرصۀ انسانی، همان تعصّب و دگرستیزی و پیشداوری است. تعصّب، اعم از آنکه تعصّب مذهبی باشد یا تعصّب نژادی یا تعصّب ملّی یا تعصّب قومی یا تعصّب زبانی و یا تعصّب جنسی، همواره به این معناست که آدمی خویشتن را به حیطۀ گروه بهخصوصی تقلیل میدهد، گروه خود را تنها گروه طبیعی و عقلانی و اخلاقی میشمارد، آن را از همۀ گروههای دیگر ممتاز میداند، با عواطفی کور و فاقد منطق، یعنی بهصرف عادت و تلقین کودکی، گروه خود را بالاترین میشمارد و نسبت به گروههای دیگر، بغض و کینه میورزد.
آشکار است که تعصّب، نقطۀ مقابل دوستی راستین و تعهّد حقیقی است. یعنی علاقه و عشق به گروه خود، امری مقدّس است اگر که این علاقه به کینه و نفرت به گروههای دیگر منجر نشود. ویژگی تعصّب این است که هویت افراد را به شکلی تکبُعدی و یکجانبه تعریف میکند و با چنین تقلیلی، دیگر انسانها به شکل یک بیگانه و شیء و حیوان و فاقد حقوق برابر تلقّی میگردند. چنین طرز فکری بهراحتی به خشونت میانجامد، آنهم نه صرفاً خشونتی که ابزارگونه بوده، به هدف و منفعت بهخصوصی متمایل است؛ بلکه خشونتی که عام و همهجانبه بوده و حتّی نفس کشیدن و حضور دیگری را بهعنوان آلودگی و نجاست و پلیدی و فساد، روی زمین مییابد و کشتار و تبعیض و بیرحمی و خونخواری علیه دیگران را فضیلت و شرافت میشمارد و ددمنشی و دیوصفتی را اعادۀ شرف و حیثیت، تلقّی میکند. از دیدگاه عبدالبهاء اصل تنازع بقا در حیطهٔ جوامع انسانی به شکل تعصّبات گوناگون، ظاهر میشود و این تعصّبات گوناگون است که جنگ و خشونت و انسانزدایی انسانها را توجیه میکند و به آن نیرو میبخشد:
«و ازجمله تعالیم بهاءالله، تعصّب دینی و تعصّب جنسی و تعصّب سیاسی و تعصّب اقتصادی و تعصّب وطنی، هادم بنیان انسانی است. تا این تعصّبها موجود، عالم انسانی راحت ننماید. ششهزار سال است که تاریخ از عالم انسانی خبر میدهد. در این مدّت ششهزار سال، عالم انسانی از حرب و ضرب و قتل و خونخواری فارغ نشد، در هرزمانی در اقلیمی جنگ بود و این جنگ یا منبعث از تعصّب دینی بود و یا منبعث از تعصّب جنسی و یا منبعث از تعصّب سیاسی و یا منبعث از تعصّب وطنی. پس ثابت و محقّق گشت که جمیع تعصّبات، هادم بنیان انسانی است و تا این تعصّبات موجود، منازعۀ بقا مستولی و خونخواری و درندگی مستمّر. پس عالم انسانی از ظلمات طبیعت جز به ترک تعصّب و اخلاق ملکوتی نجات نیابد و روشن نگردد.»
(مکاتیب عبدالبهاء، ج. ۳، ص ۱۰۵)

میتوان بازیافت که تا چه حد مفهوم عبدالبهاء از داروینیسم اجتماعی با معنای محدود این واژه در نظریۀ اجتماعی تفاوت دارد. بدین ترتیب، تعصّب جنسی (اینکه اقوام گوناگون جنس و نوع خود را برتر از اقوام دیگر بدانند)، تعصّب نژادی، تعصّب ملی، تعصّب دینی و تعصّب جنسیتی (یعنی اینکه مردان خود را برتر از زنان بشمارند و زنان را برده و اسیر دیوارها نمایند)، همگی نوعهای گوناگون داروینیسم اجتماعی است. بهعبارتدیگر، استعمار، جنگافروزی، مردسالاری، تعصّب نژادی، تعصّب مذهبی و نظام عنانگسیختۀ لیبرالیسم نامحدود، همگی شکلهای گوناگونی از اصل تنازع بقا و انحطاط انسان به رتبۀ طبیعت است.
رهایی انسان از یوغ طبیعت و ظهور انسان بهعنوان هشیاری و روح، یعنی تولّد انسان بهعنوان حقیقتی مقدّس که صورت و مثال خداست، بیش از هر چیز، نیازمند ترک تعصّبات است و البتّه این تعصّبات، همگی بازتابی از نادانی و جهالت است. امّا به همین دلیل راهحل این اسارت و انحطاط انسان به رتبۀ حیوان و شیء را باید در اصل دیگرِ بهاءالله، یعنی ترک تقالید و تحرّی حقیقت جستجو کرد. به گفتۀ عبدالبهاء ترک تقالید و تحرّی حقیقت، وسیلهای است که تعصّبات را از بنیان در هم میشکند و درنتیجه، جستجوی حقیقت، وسیلۀ نجات و رهایی انسان از ورطۀ تنازع بقا و ظهور و تولّد انسان بهعنوان انسان میگردد:
«اقالیم آباد، ویران شد و شهرها زیروزبر گشت و قرای معموره، مطموره شد. پدران، بیپسر گشتند. پسران، بیپدر شدند. مادرها بر ماتم نورسیدگان، خون گریستند. اطفال، یتیم شدند. نساء، بیسروسامان شدند. عالم انسانی در جمیع مراتب، تدنی نمود. فریاد و فغان است که از یتیمان بلند است. ناله و حنین است که از مادران به اوج اعلی میرسد. جمیع این وقایع منشأَش تعصّب جنسی است و تعصّب وطنی و تعصّب دینی و تعصّب سیاسی است و منشأ این تعصّبات، تقالید قدیمه است؛ تقالید دینی است و تقالید جنسی است و تقالید وطنی است و تقالید سیاسی است، تا این تقالید باقی، بنیاد انسان بر باد است و عالم بشری در خطر عظیم.»
(مکاتیب عبدالبهاء، ج. ۳، ص ۶۶)
امّا تحرّی حقیقت هم خود، نیازمند ترک تعصّبات است. برای تحقّق تحرّی حقیقت در ابتدا باید کوشش شود که تقالید، کنار گذارده شود و این درواقع همان ترک تعصّبات است. ترک تقالید به معنای نفی کامل سنّتپرستی است. سنّتپرستی بدین معنا است که یک طرز تفکّر، یک اندیشۀ دینی، یک نظام ارزشی و یک نظام قانونی صرفاً به این دلیل، خوب و برتر شمرده شود که این نظام در گذشته وجود داشته، پدارن ما آن را رعایت کرده و ما نیز از کودکی به آن عادت و خو کردهایم.
نظام سنّتپرستی در نظریۀ جامعهشناس گرانقدر آلمانی، ماکس وبر، بهتفصیل بررسی شده است. نظام سنّتمدار، درست در نقطۀ مقابل نظام خردورز و عقلانی است. یعنی در نظام سنّتمدار، داوری صرفاً بر اساس عادت و تلقّینهای کودکی و اجتماعی و تقلید از دیگران صورت میگیرد. درحالیکه در نظام عقلانی، داوری بر اساس اندیشه و خرد مستقلانۀ فرد و بر اساس تأمّل و محاسبه و بررسی و تصمیمگیری هشیارانۀ او صورت میپذیرد. آشکار است که سنّتپرستی و سنّتمداری درواقع، نفی انسان بهعنوان انسان است. در چنین فرهنگی، آدمی توسّط عادت و تقلید تعریف و تعیین میشود؛ یعنی آنکه زندگی و تصمیم و داوریاش تنها از طریق عوامل بیرونی و فاقد هشیاری تعیین میگردد. امّا در نظام عقلانی و خردورز، عامل تعیینکنندۀ رفتار فرد، عاملی درونی و عاملی هشیار و مستقل، یعنی عاملی انسانی میگردد. پس با تقلید، آدمی به رتبۀ حیوان، تنزّل میکند و به ورطۀ طبیعت و تنازع بقا انحطاط مییابد.
امّا این آزادی از یوغ طبیعت، نیازمند تولّد انسان است و این تولّد، نیازمند ترک تقالید و تحرّی حقیقت است تا آدمی بهعنوان روح، بهعنوان هشیاری و بهعنوان خرد در جهان هستی مطرح گردد. تضاد تعصّبات گوناگون با خرد و حقیقت و دانش، آشکار است. تعصّب و پیشداوری باعث حبّ و بغض نسبت به پدیدارهای گوناگون میگردد و درنتیجه آدم متعصّب در نگاه و بررسیاش از پدیدارها به صورتی عینی و بیطرف دست به داوری نمیزند. در این شرایط، خرد درواقع به ابزاری ناتوان در خدمت تعصّب، نفس امّاره و عواطف کور، بدل میگردد و توانایی شناسایی حقیقت از میان میرود. شخص متعصّب آنچنان در هویت تکساحتی گروهی خود غرق شده است که نمیتواند به هیچچیزی خارج از تنگنای گروهی خود نظر افکند. درنتیجه، این فرد به اشیاء به چشم خود نگاه نمیکند؛ بلکه صرفاً به چشم یک گروه بهخصوص و بر اساس یک جهانبینی محدود و کور و در جستجوی یک سلسله منافع محدود و تنگنظر به دنیا مینگرد و داوری میکند.
ظهور انسان و خرد نیازمند آن است که آدمی به نظری عمومی به همهچیز نگاه کند، نگاهی که از حیطۀ خصوصی این یا آن تعصّب گروهی فراتر میرود. چنین نظر عمومی درواقع، نگاه راستین خرد است. در آنجاست که آدمی به چشم خود میبیند و به گوش خود میشنود. پس جستجوی حقیقت، نیازمند ترک تقالید است. این به این معناست که بهاءالله و عبدالبهاء برای شناسایی حقیقت، مانند دکارت فرانسوی، شک در همۀ باورها و سنّتها و تقلیدها و مفروضات گروهی را ضروری میدانند. پس باید ابتدا چشم و گوش و دل را از اسارت همۀ تقلیدها و سنّتها و باورهای متداول گروهی و فرهنگی، یعنی درواقع از همۀ عادتها، رها ساخت تا بتوان به چشم خود، یعنی به چشمی عمومی و انسانی به دنیا نظر نمود.
درعینحال، اندیشۀ بهاءالله و عبدالبهاء با شک دکارتی هم متفاوت است. ازنظر بهاءالله و عبدالبهاء این شک باید با تعهّد به اصول کلّی اخلاقی نیز همراه گردد تا شناسایی حقیقت، امکانپذیر بشود. بدینجهت است که هردوی ایشان از ترک تقالید و شک منظّم بهعنوان «تطهیر دل» سخن گفتند. بهاءالله، عشق و دوستی کلّی و عمومی به همهکس و همهچیز را شرط سلوک راستین میشمارد، در عین آنکه هر نوع حبّ و بغض محدود و خاصّی را نفی مینماید.

در کتاب ایقان، بهاءالله کمک به درماندگان و بیچارگان و حتّی کمک و عطوفت به حیوانات را شرط رسیدن به حقیقت میشمارد، در عین آنکه حبّ و بغض را بهعنوان مانع شناسایی راستین، مطرود میسازد. ترک تقالید و تحرّی حقیقت به معنای ظهور انسان بهعنوان حقیقتی نه خصوصی، بلکه عمومی است. پس توسّط ترک تقالید و تحّری حقیقت است که آدمی حقیقت خود را درمییابد و به خاطر آن حقیقت است که عشق و محبّت به همۀ نوع انسان، شالودۀ هویت او میگردد.
عبدالبهاء بارها و بارها اصل ترک تقالید و تحرّی حقیقت را چه در ارتباط با شرق و چه در ارتباط با غرب مطرح نمود. درواقع، باید گفت که عبدالبهاء با این تعلیم از همۀ مردم جهان، دعوت مینمود که دست به انقلابی همهجانبه در همۀ ابعاد و جوانب زندگی خود بزنند. بهعنوانمثال، یکی از دلایل عمدۀ جنگ و پرخاشگری و تبعیض و انسانزدایی در سرتاسر دنیا، تقلید مذهبی است.
نکتۀ جالب در این مورد، این است که اکثر مردم جهان در باور دینی و مذهبی خود صرفاً و صرفاً بردۀ تقلیدند، یعنی تنها به این دلیل به یک دین بهخصوص باور دارند که در خانوادهای تولّد یافتهاند که پدر و مادر آن خانواده به همان دین تعلّق داشتهاند. اعتقاد دینی بهعبارتدیگر، در اکثر قریب به اتّفاق موارد، اعتقادی است که حاصل هیچگونه تأمّل و انتخاب و اندیشهای نبوده؛ بلکه تنها حاصل عادت و تلقین خارجی است. درنتیجه، این تقلید مذهبی باعث میشود که پیروان هر دینی به چشم بیگانگی به پیروان ادیان دیگر نگاه کنند و خشونت و ددمنشی و تبعیض و کشتار را فضیلت و ارادۀ خدا توهّم نمایند. امّا دشواری در این است که خود این تقلید، امری ناخودآگاه است، یعنی پیروان ادیان نمیدانند که دارند دست به تقلید میزنند و در بسیاری مواقع این توهّم را هم دارند که تنها پیروان ادیان دیگر هستند که دست به تقلید زدهاند و درنتیجه، حقیقت را نیافتهاند. امّا فکر میکنند که خودشان استثناء هستند و باور مذهبی ایشان، حاصل انتخاب و اندیشه و تعقّل است و درنتیجه، باور خود را حقیقت صرف میدانند.
باز به همین جهت است که بسیاری از اصحاب ادیان از حکم ضدّ انسانی و ضدّ خدایی ارتداد، دفاع میکنند. آنها گرفتار این توهّماند که اگر کسی بیندیشد، باید که نتیجۀ تأمّلش حتماً به اعتقاد مذهبی خاص او بینجامد و درنتیجه، اگر کسی دین دیگری گزید؛ این گزینش، حاصل تعقّل نیست؛ بلکه حاصل سوءنیّت و دشمنی با انسان است. این است که چنین آدمی، نفی آزادی عقیده و مذهب و دفاع از حکم انسانستیز ارتداد یعنی کشتار دگراندیشی را بهآسانی میپذیرد. امّا اشکال کار در این است که همۀ گروهها به همینگونه میاندیشند و همگان توهّم دارند که باور دینی آنها استثناء است و حاصل تقلید نیست. امّا درعینحال میبینیم که در همهجا فرزند مسیحی، مسیحی میشود و فرزند مسلمان، مسلمان و فرزند یهودی، یهودی و فرزند بودایی، بودایی. و بااینحال همۀ آنانی که در باور مذهبی دست به تقلید و سنّتپرستی میزنند، تنها خویشتن را استثناء میشمارند. چنین تقلیدی، درواقع، انسانیتِ انسان را نفی میکند، باور و هشیاری را به حد ناهشیاری و عادت و جبر و بردگی ذهنی، منحط میسازد و آنگاه به علّت این تعصّب و تقلید، دیگران را بیگانه و دشمن و پلید میبیند و هم خود و هم دیگران را به مانند یک شیء مرده و ایستا تلقی میکند.
دعوت عبدالبهاء، هم از شرقیان و هم از غربیان، به ترک تقالید و تحرّی حقیقت تنها به مسألۀ مذهب و باور مذهبی، محدود نمیشود؛ بلکه به حیطۀ همۀ باورها و ارزشها تعلّق مییابد. بدین ترتیب میبینیم که ترک تقالید و جستجوی حقیقت، دعوتی به تبدیل بنیادین سرتاسر کرۀ زمین و انقلابی همهجانبه در همۀ جهان است. عبدالبهاء میگوید:
«اول اساس بهاءالله، تحرّی حقیقت است؛ یعنی باید نفوس از تقالیدی که از آباء و اجداد موروث مانده، منزّه و مقدّس گردند؛ زیرا موسویان تقالیدی دارند، زردشتیان تقالیدی دارند، مسیحیان تقالیدی دارند، بوداییها تقالیدی دارند، هر ملّتی تقالیدی دارد. گمان میکند که تقالید خودش حق است و تقالید دیگران، باطل … جمیع تقالید که صحیح نیست. اگر به تقلیدی تمسّک داشته باشیم، مانع است که تقالید دیگران را درست تحرّی نماییم … پس تا ترک تقالید نشود، حقیقت جلوه ننماید … شخص کامِل عاقل که طالب علم است، علم مطلوب اوست، هر کس بیان کند؛ نور محبوب اوست، در هر زجاج بدرخشد؛ گل محبوب اوست، در هر زمین که بروید … نباید تعصّب داشت، بلکه باید عاشق آفتاب بود، خواه از مطلع موسوی طالع شود، خواه از مطلع محمدی، خواه از مطلع عیسوی … نتیجۀ این بحث چه میشود؟ نتیجه این است که جمیع ملل عالم باید آنچه شنیدهاند، بگذارند. نه به هیچ ملّتی متمسّک باشند و نه از هیچ ملّتی متنفّر… آنوقت تحرّی حقیقت میکند و عاقبت ملاحظه مینماید که حقیقت ادیان الهی یکی است. اختلاف در تقالید است. تحرّی حقیقت سبب میشود که جمیع بشر متّفق میشوند. این یک اساس از اساس بهاءالله است.»
(خطابات حضرت عبدالبهاء، ج. ۱، صص ۱۴۲-۱۳۹)

«گل محبوب اوست، در هر زمین که بروید…»
بهاءالله در کتاب ایقان مینویسد:
«ای برادر من، شخص مجاهد که اراده نمود قدم طلب و سلوک در سبیل معرفت سلطان قِدَم گذارد، باید در بدایت امر، قلب را که محلّ ظهور و بروز تجلّی اسرار غیبی الهی است از جمیع غبارات تیرۀ علوم اکتسابی و اشارات مظاهر شیطانی پاک و منّزه فرماید و صدر را که سریر ورود و جلوس محبّت محبوب ازلی است لطیف و نظیف نماید و همچنین دل را از علاقۀ آبوگل یعنی از جمیع نقوش شَبَحیّه و صور ظلّیّه مقدّس گرداند به قِسمی که آثار حبّ و بغض در قلب نماند که مبادا آن حبّ او را به جهتی بیدلیل میل دهد و یا بغض او را از جهتی منع نماید … و باید در کلّ حین … نفْس خود را بر احدی ترجیح ندهد و افتخار و استکبار را از لوح قلب بشوید … بر بینصیبان، نصیب بخشد و از محرومان، عطا و احسان دریغ ندارد، رعایت حیوان را منظور نماید تا چه رسد به انسان و اهل بیان … و آنچه برای خود نمیپسندد برای غیر نپسندد … در آن حین، بشیر معنوی به بشارت روحانی از مدینۀ الهی چون صبح صادق طالع شود … به قِسمی که خود را صاحب چشم جدید و گوش بدیع و قلب و فؤاد تازه میبیند … و در جمیع اشیاء، اسرار تجلّی وحدانیه و آثار ظهور صمدانیه ملاحظه کند.»
(کتاب ایقان، صص ۱۵۲-۱۴۸)
خداپرستی و دینباوری راستین جز به معنای اثبات و تشویق انسانیت انسان، یعنی جنبۀ عمومی هویت و ارزشهای انسان نیست. پس نظام و فرهنگ تقلید مذهبی که همانند طاعونی بر شرق و غرب، حاکم است و متأسّفانه در شرق معمولاً توسّط دولت و قانون هم حمایت میشود (مانند قانون ضدّ انسانی و ضدّ خدایی ارتداد یا تبعیض حقوق مؤمن و غیرمؤمن یا حکم نجاست دیگر مذاهب) یکی از بزرگترین شکلهای فرهنگ انسانزدایی، یعنی بزرگترین دشمن دین و خداست.
بدینجهت است که عبدالبهاء در سخنرانیهایش بهگونهای منظّم و ساختاری به تعبیر نوی از دین دست میزند و از تدیّن مرسوم که همان نظام انسانستیز تنازع بقاست، انتقاد میکند. درست است که نفی تنازع بقا به شکل نفی تجدّد مرسوم غربی و طبیعت پرستی و مادّهپرستی آنهم ظاهر میشود و درست است که عبدالبهاء بر لزوم هماهنگی مدنیت مادّی با مدنیت روحانی تأکید میکند، امّا این امر به این معنا نیست که وی از تدیّن مرسوم، حمایت میکند یا آن را وسیلهای برای نجات از تنازع بقا میشمارد. برعکس، از نظر عبدالبهاء تدیّن مرسوم شرقی به همانقدر انحطاط به ورطۀ تنازع بقاست که مادّهپرستی مرسوم غربی. درواقع تدیّنِ مرسوم، نفی تدیّن و خداپرستی است. ازآنجاست که نجات از تدیّن مرسوم هم نوعی دیگر نجات از بیدینی است!
بازسازی تدیّن
در این راستاست که عبدالبهاء به بازسازی مفهوم مذهب و خداپرستی میپردازد و در این بازسازیِ همهجانبه، نگرشی نو از دین و انسان به دست میدهد. تدیّن راستین، همان تجدّد راستین است و هردوی آنها نجات از ورطۀ تنازع بقا، نجات از گرداب تعصّب، و نجات از فرهنگ و منطق بیگانگی است. در این بازسازیِ تدیّن، عبدالبهاء از چهار اصل بهاءالله سخن میگوید. این چهار اصل، همگی مرتبط به مفهوم راستین دیانت و تدیّن میباشند:
1- دین باید سبب ألفت و محبّت باشد
۲- لزوم انطباق دین و علم و عقل
۳- وحدت ادیان
۴- ضرورت و تکامل ادیان.
یک اصل عمدۀ بهائی در ارتباط با دین، بیان این باور است که دین باید سبب ألفت و محبّت باشد و اگر برعکس، دین سبب دشمنی و نفرت بشود، بیدینی بهمراتب بهتر از دینداری است. این اصل، مبتنی بر تعریف ذاتی دین و خدا است. یعنی آنکه خداوند، محبّت است و دین هم وسیلۀ ترویج محبّت و یگانگی آدمیان است. بهعبارتدیگر، آنچه عمومی است، الهی است و هر آنچه ترویج و توجیه تبعیض و بیگانگی است، ضدّ الهی است. عملکرد و نقش راستین دین، این است که جنبۀ حیوانی و جسمانی آدمیان را مهار کند و نفس پرخاشگر و خودخواه و تنگنظر را در کنترل درآورد و آدمی را از ورطۀ تنازع بقا و محدودیت و خصوصیت، نجات دهد و هویت او را بر اساس محبّت به همۀ نوع بشر و تفاهم و ارتباط و دوستی با همۀ ادیان و اقوام و اجناس و کشورها و نژادها بازسازی نماید؛ یعنی جنبۀ الهی و قدسی و روحانی انسان را تشویق نماید و آدمی را به طرف انسانیت سوق دهد. آشکار است که استفاده از نام دین و نام خدا برای تشویق جهل و تبعیض و توجیه نفرت و بیگانگی نسبت به دیگر ادیان و اقوام، چیزی جز دشمنی با مفهوم راستین خدا و دین نیست. این اصل به دهها شکل خود را در سخنرانیهای عبدالبهاء در اروپا و آمریکا جلوهگر میسازد. بهعنوانمثال عبدالبهاء میگوید:
«و دیگر از تعالیم حضرت بهاءالله این است که دین باید سبب ألفت و محبّت باشد. اگر سبب بغض و عداوت شود، بیدینی بهتر است؛ زیرا دین، علاج امراض انسانی است. اگر علاج، سبب مرض گردد، البتّه ترک آن اولی است. اگر دین سبب عداوت گردد، عین شّر است لهذا عدمش بهتر از وجود.»
(پیام ملکوت، ص ۷۳)
نکتۀ قابل توجّه در این است که بهاءالله خود، یک پیامبر است و پیام او بهعنوان پیام و وحی خدا ارائه میگردد. امّا همین پیامبر و همین وحی خدا بر این نکته تأکید میکند که خداپرستی و تدیّن اگر بخواهد باعث نفرت و بیگانگی و تقلید و خشونت بشود، باید آن را کنار گذاشت و بیدینی برتر از آن نوع دینداری میشود. بهعبارتدیگر، در منطق این پیامبر اینگونه نیست که گفته شود، این حکم ارادۀ خداست و چون ارادۀ خداست هرقدر هم که آکنده به خشونت و نفرت و تبعیض باشد، باید آن را بیچونوچرا انجام داد. برعکس، در منطق بهاءالله، ارادۀ خدا را از آنجا میتوان شناخت که آن اراده به یگانگی و مهرآمیزی، و برابری و مهرورزی همۀ نوع انسان معطوف است؛ چراکه آنچه عمومی است، الهی است و آنچه خصوصی و بیگانگیگری است، غیر الهی است. در آنجاست که انسانیت و روحانیت هر دو یکی میگردند و تضاد و تعارض میان آن دو از میان میرود.

امّا اینکه دیانت، سبب الفت و محبّت شود، نیازمند آن است که مفهوم دین به مفهومی خردستیز یعنی مفهومی ارتجاعی و خرافاتی بدل نشود. از آنجاست که یکی دیگر از اصول بهاءالله، اصل تطابق دین با علم و عقل میشود. این مفهوم به آن معنی است که خرد و دانش، بزرگترین عنایت و تجلّی الهی به انسان است و درنتیجه، دیانت و تدیّن نباید و نمیتواند در تعارض با دانش و خرد قرار گیرد. آشکار است که تدیّنی که با دانش و خرد، سازگار باشد از ورطۀ خرافات و تعصّب و تنگنظری فراتر میرود و میتواند در خدمت اتّحاد نوع انسان و وحدت شرق و غرب و تساوی حقوق همگان و اصل حقوق بشر حرکت نماید. بهعکس، حیطۀ خرافات، یعنی حیطۀ تدیّن سنّتپرست و خردستیز، بهآسانی انسانیت انسان را نفی میکند و او را به یک برده یا شیء پذیرا که آکنده از نفرت و بیگانگی نسبت به هر آنچه پویا و زنده و انسانی است، تبدیل مینماید. عبدالبهاء میگوید:
«ثالثاً، دین باید مطابق علم و عقل باشد. اگر مطابق علم و عقل نباشد اوهام است؛ زیرا خدا عقل به انسان داده تا ادراک حقایق اشیاء کند، حقیقت بپرستد. اگر دین، مخالف علم و عقل باشد، ممکن نیست سبب اطمینان قلب شود. چون سبب اطمینان نیست اوهام است، آن را دین نمیگویند. لهذا باید مسائل دینیه را با عقل و علم تطبیق نمود تا قلب، اطمینان یابد و سبب سُرور انسان شود.»
(خطابات حضرت عبدالبهاء، ج ۲، ص ۲۲۷)
بردو شکلِ انطباق دین با علم و عقل در آثار عبدالبهاء تأکید بهخصوص شده است. اول آنکه آموزهها و احکام و قوانین دینی باید با مقتضیات تکامل انسان و جامعه سازگار باشد و درنتیجه با روح پیشرو و پویای زمان، سنخیت داشته باشد. بهعنوانمثال، اگر امروز جامعۀ بشری در جهت ظهور انسان و تولّد انسان و حقوق بشر حرکت میکند، حکم دینی نمیتواند به مجاز بودنِ بردگی، یا کشتار دگراندیشان (مانند حکم ارتداد)، یا نجاستِ مذاهبِ دیگر، یا تبعیض حقوقی علیه زن و مرد، مؤمن و غیر مؤمن و مرجع و مقلّد، قائل شود. چنین نوع حکم و قانونی در این مرحله از تکامل بشری، با خرد و دانش در تعارض است و باید که نفی گردد. دومین شکلِ انطباق دین با خرد و دانش، مربوط به فن تعبیر و تأویل و تفسیر متون مذهبی است.
بر طبق این طرز فکر، اکثر مسائلی که در کتابهای آسمانی دربارۀ افعال خدا و خلقت و مبدأ و معاد و نبوت و اعجاز بیان شده است، دارای مفاهیم باطنی و رمزی و نمادیناند. درنتیجه، وقتی تورات و قرآن از خداوند بهعنوان موجودی که دارای پیکر و جسم است (دست خدا، صورت خدا، رنگ خدا، تکلّم خدا …) سخن میگویند، باید دانست که اینها همگی دارای معانی سمبلیکاند؛ چراکه خرد، بیانگر این است که مطلق و نامحدود نمیتواند یک پدیدار جسمانی و مادّی باشد. به همینسان وقتیکه تورات و انجیل و قرآن از مبدأ و معاد سخن میگویند (قصۀ خلقت آسمان و زمین در شش روز، اینکه دنیا تنها ششهزارساله است، آدم و حوا، و نیز پایان دنیا در روز رستاخیز و حرکت کوهها و فروریختن ستارگان به زمین و زنده شدن مردگان…)، باید دانست که ضرورتاً همۀ این مفاهیم نمادین بوده و درواقع منطق شاعرانه را دنبال میکنند که با کاربرد این استعارهها و تشبیهات به بیان معانی مجرّد و انتزاعی میپردازند. در غیر این صورت، دیانت بار دیگر تنها به پیکری از خرافات که خردستیز و انسانستیز است، مبدّل میگردد و تدیّن بزرگترین دشمن انسان و انسانیت میشود.
ازاینروست که کتاب ایقان، که از مهمترین کتابهای بهاءالله است و به تعبیر و تفسیری منطبق با خرد از کتابهای آسمانی میپردازد، دعوتی است به تولّد انسان و عبور بشریت و تدیّن از مرحلۀ کودکی به مرحلۀ رشد و بلوغ. در کتاب اقدس، بهاءالله از وحدت عالم انسانی و فرهنگ اتّحاد بهعنوان مرحلۀ بلوغ عالم، سخن میگوید. و جای تعجّب نیست که در پیام عبدالبهاء ظهور خرد و تولّد انسان از ورطۀ طبیعت، از این بازسازی بنیادینِ تدیّن، ناگسستنی میگردد.
همانطور که فیلسوف یهودی، موسی بن میمون، در کتاب «دلیلالحائرین» به نقل از بزرگان و اسلاف یهود نقل میکند: خداوند به زبان مردم، سخن میگوید. موسی بن میمون این اصل را به این معنا میگیرد که خداوند در بیان حقایق مجرّد و عقلانی، از واژهها و زبان مرسوم میان آدمیان استفاده میکند و درنتیجه به زبان سمبلیک و شاعرانه و نمادین سخن میگوید. در قرآن نیز بیان شده است که خداوند رسولانش را به زبان قومشان برمیانگیزد. متأسّفانه اکثر مسلمانان این آیۀ ژرف را به این معنای محدود گرفتهاند که زبان پیامبر بر طبق زبان قومش به عربی یا عبری یا آرامیک یا پارسی است. درحالیکه بسیار مهمتر از این مفهومِ ابتدایی، این آیه بیانگر این اصل است که پیامبران به زبان فرهنگ و اصطلاحات و مقولات و سطح فهم مردم زمان خود، سخن میگویند و این دقیقاً به این معناست که باید میان زبان ظاهر آیات و معانی راستین آن آیات، تفکیک قائل شد و از خرد برای درک معانی راستین گفتههای آسمانی استفاده کرد.
جالب توجّه است که آن دسته از بهائیستیزانی که ظاهراً به اسلام باور دارند، به علت ناتوانیشان از درک معنای آیۀ قرآن، نهتنها قرآن را به شکلی خردستیز و ظاهری و قشری تعبیر میکنند (مثلاً مبدأ و معاد)؛ بلکه از این هم فراتر میروند و همین آیه را بهعنوان اعتراضی بر آیین بهائی مطرح میکنند که چرا بهاءالله به زبان عربی هم سخن گفته است، غافل از اینکه بهاءالله هم به زبان پارسی و هم به زبان عربی سخن گفت؛ چراکه برای هدایت همۀ نوع بشر آمده است و درنتیجه سخن گفتن به بیش از یک زبان را وسیله و سمبلی برای بیان اصل اتّحاد عالم انسانی قرار داده است.
نوشتههای بهاءالله بر ضرورت انطباق دین و خرد تأکید نمود و به توضیح معانی راستین آیات قرآن و انجیل و تورات پرداخت و درواقع با این خردورزی و انساندوستی است که معنای راستین آیۀ قرآنی را در فرهنگ جدید خویش نهادینه کرد؛ یعنی اینکه بهراستی پیامبران به زبان قوم خود سخن میگویند و درنتیجه باید از محدودیتهای زبان و فرهنگ متداول قومی فراتر رفت تا به معانی راستین آیات الهی توجّه نمود و این امر به معنای انطباق دین با خرد و دانش است.
دو اصلی که بحث شد (دین باید سبب ألفت و محبّت باشد و تطابق دین با خرد و دانش) ضرورتاً به اصل سوم و چهارمی منجر میشوند. بر طبق این دو اصل، نهتنها حقیقت همۀ ادیان الهی یکی است، بلکه نیاز به هدایت و افاضۀ الهی به معنای تکامل و تجدید ادیان نیز هست. این دو اصل از بازسازی مفهوم دین و تدیّن، ناگسستنیاند.
اینکه اساس و بنیان همۀ ادیان، یکی است؛ مهمترین پیشفرض اتّحاد ادیان، اتّحاد شرق و غرب و ظهور فرهنگ وداد و صلح و آشتی در جهان است. در منطق واژگون و انسانزدای سنّتی از دین، تدیّن به معنای اثبات برتری دین خود و اثبات نادرستی و نقص ادیان دیگر، تلقّی میگردد و درنتیجه، تدیّن به ترویج بیگانگی و خشونت و نفرت، دامن میزند. امّا در تعبیر عبدالبهاء از دین، تدیّنِ راستین به معنای درک وحدت همۀ ادیان و درنتیجه، ضرورت وحدت و دوستی و آشتی و ارتباط با همۀ ادیان و مذاهب و اقوام و طوایف منجر میشود.

ازنظر عبدالبهاء، اصحاب ادیان گوناگون، مفهوم دین را واژگونه ساختهاند. آنچه را اصل و حقیقت دین است، کنار نهادند و آنچه را که فرعی و تصادفی و حاشیهای است، اصل گرفتند و به یک بت جدید، مبدّل ساختند. بدین ترتیب، تدیّن مرسوم نوعی بتپرستی، واژگونی مفهوم دین، و تحریف کامل تدیّن میگردد. عبدالبهاء از نوع بشر دعوت نمود که مفهوم خود را از دین مجدّداً ارزیابی کنند و از منطق تحریفِ دین به منطق تحقیقِ دین روی آورند. در این منطق جدید، یگانگی و صلح و ارتباط همۀ ادیان، هستۀ مرکزی مفهوم خداپرستی و تدیّن است.
در نوشتهها و سخنرانیهای عبدالبهاء بارها این نکته، تأکید شده که ادیان، دارای یک حقیقت بنیادی مشترکاند و آن اصل وحدت عالم انسانی، تخلّق به اخلاق الهی، مهربانی و نوعدوستی، صداقت و عدالت، و امانت و خیرخواهی است. این اصول، حقیقت همۀ ادیان را تشکیل میدهد و هدف از دین هم اثبات و تشویق این نوع فرهنگ است. امّا هر دیانتی به مقتضای زمان و مکان ظهور خود و بر اساس ویژگیهای خاص آن زمان و مکان، به شکل برخی احکام و شعایر بهخصوص هم ظاهر میشود. امّا این احکام و شعایر، بیانگر حقیقت ادیان نبوده؛ بلکه صرفاً مربوط به موقعیت بهخصوص زمان و مکانی است که دین در آن به ظهور میپیوندد.
پس حقیقت مشترک دینی به زبانهای گوناگون، خود را ارائه میکند. امّا مهمترین مطلب در بررسی دین، این است که این ظواهر و شعایر و احکام جسمانی نهتنها حقیقت دین را تشکیل نمیدهد؛ بلکه باید صرفاً در ارتباط با موقعیت خاص زمان و مکان نزولش درک شود. بدین ترتیب در بازسازی عبدالبهاء از دین باید که به حقیقت ادیان، توجّه کرد و فرع را در سایۀ اصل، تحقیق کرد؛ نه آنکه اصل را فدای فرع نمود؛ اصل را کنار گذارد، و فرع را به یک بت یا یک فتیش آرمانی بدل نمود. عبدالبهاء میگوید:
«اساس دین الهی یکی است. میخواهم این مسأله را برای شما شرح دهم: هر یک از ادیان مقدّسۀ الهیه که تابهحال نازل شده، منقسم به دو قسم است: یک قسم، روحانیات است. معرفتالله است. موهبتالله است. فضایل عالم انسانی است. کمالات آسمانی است که تعلّق به عالم اخلاق دارد. این حقیقت است و این اصل است و جمیع انبیاء الهی به حقیقت، دعوت کردند. حقیقت، محبّتالله است. حقیقت، معرفتالله است. حقیقت، ولادت ثانویه است. حقیقت، استفاضه از نفثات روحالقدس است. حقیقت، وحدت عالم انسانی است. حقیقت، الفت بین بشر است. حقیقت، دوستی است. حقیقت، عدل است. حقیقت، مساوات بین بشر است. جمیع انبیاء الهی این تأسیس و ترویج کردند. پس ادیان الهی یکی است.
و قسم دیگر که تعلّق به جسمانیات دارد و فرع است. در آن بهحسب اقتضای زمان، تغییر و تبدیل حاصل میشود. مثل اینکه در شریعت تورات، طلاق جایز،؛ در شریعت مسیح، جایز نه. در شریعت موسی، سِبت بود؛ در شریعت مسیح، نسخ شد. این تعلّق به جسمانیات دارد، اهمّیتی ندارد. بهحسب اقتضای زمان، تغییر و تبدیل میشود …
دین الهی یک دین است؛ زیرا حقیقت است و حقیقت، تعدّد قبول نکند. این اختلافی که ملاحظه میکنید در ادیان الهی، مثل اختلاف انسان است از بدایت حیات تا نهایت حیات. مثلاً، آنکه الآن پیر است، همان انسان جنین است. هرقدر که متفاوت و مختلف است و بهحسب ظاهر، اختلاف دارد؛ ولی باز انسان واحد است. همینطور دین الهی هرچند ظواهر آن در ایّام انبیاء، مختلف است؛ لکن حقیقت واحد است. پس باید به آن حقیقت، متوسّل شویم تا کلّ ملل عالم، متّفق شوند تا این نزاع و جدال بهکلّی زایل شود. جمیع بشر، متّحد و متّفق شوند. از خدا میخواهم که شماها سبب وحدت عالم انسانی شوید تا جمیع بشر، دست در آغوش یکدیگر نمایند و عزّت ابدیۀ عالم انسانی جلوه نماید.»
(پیام ملکوت، صص ۱۱۹ – ۱۱۲)
آنچه تدیّنِ مرسوم را مشخص مینماید، دقیقاً همین تحریف است. یعنی فرع را اصل گرفتن و اصل را فراموش کردن. نتیجۀ این مطلب این است که به جای آنکه بر وحدت و یگانگیِ ادیان تأکید شود، تعارض و تضاد ادیان برداشت میشود و درنتیجه، بیگانگی و اختلاف و خشونت و نفرت بهعنوان ارادۀ خدا رایج و توجیه میگردد.
امّا عبدالبهاء صرفاً به توضیح لزوم این بازسازی اکتفا ننمود. آنچه عبدالبهاء در سفر به غرب انجام داد، در طول تاریخ ادیان، بینظیر است. عبدالبهاء به کلیسا رفت تا از حقّانیت پیامبر اسلام دفاع کند و مسیحیان را به آشتی و صلح با مسلمانان و احترام به اسلام دعوت کند. عبدالبهاء به کنیسۀ یهودیان رفت تا از حقّانیت مسیح و محمّد دفاع کند و به آنان گوشزد کند که این احترام، متقابل باعث دوستی و تفاهم و یگانگی و صلح میگردد. عبدالبهاء خطاب به همگان از وحدت ادیان سخن گفت و لزوم دین را به شکل لزوم فرهنگ وداد، عمومیت، ترک نژادپرستی، ترک مردسالاری، ترک استعمار و پرخاشگری، ترک دشمنی شرق و غرب و ترک ملّیتپرستیِ پرخاشگر و نژادپرست تعریف نمود.

اصل وحدت ادیان، انطباق دین با خرد و دانش و اینکه دین باید سبب مهرورزی و اتّحاد بشود، همگی نیازمند ِاصل دیگری است و آن اصل تکامل ادیان است. در آنجاست که تدیّن بهعنوان منطق پویایی و تکامل، بازسازی میشود و در مقابل سنّتپرستی و ایستایی و سنگوارگی درمیآید. تدیّنِ مرسوم با تحریفش از دیانت، دین را به ابزاری خردستیز برای انحطاط انسان به رتبۀ حیوان و شیءِ بیجان تنزّل میدهد. از مهمترین شکلهای این انسانزدایی، اعتقاد به سنّتپرستی است. اینکه دین، امری ایستا و غیر متحوّل است، اینکه یک دین، آخرین دین باشد؛ اینکه احکام و سنّت یک دین تا به ابد قابلاجرا است؛ اینکه دستهای خداوند بسته شده و برخلاف همۀ هستی که خلّاق و پویاست دیانتش را ایستا و مرده و فاقد زندگی مینماید، خود از بزرگترین شکلهای انحطاط انسان به رتبۀ طبیعت است.
سنّتپرستی بهطور کلّی چنانکه دیدیم، درست نقطۀ مقابل خردورزی و انسانگرایی است. سنّتپرستی به این معناست که آدمی به یک سنگ، مبدل میشود که ویژگیهایش بهگونهای ایستا ثابت و راکد میماند. پس آنچه هست توسّط خارج از او و توسّط گذشتۀ دور تعیین شده است، و آدمی را هیچگونه آزادی و استقلالی در کار نیست. انسانی که شکل نهادهای اجتماعی و قوانین حاکم بر جامعه را امری ایستا و سنّتی میپندارد و خرد و تحوّل زندگی را در ارتباط با آن لغو و طرد مینماید، دشمن انسانیت و انسان است. امّا سنّتگرایی مذهبی از شکلهای عادی سنّتگرایی بهمراتب خردستیزتر و انسانستیزتر است؛ زیرا که این سنّتپرستی را به مدد ارادۀ خدا توجیه میکند و نفی زندگی و خلّاقیت و پویایی را با ارادۀ خدا یکی میگیرد. در چنین شرایطی، سنّتگرایی مذهبی بهآسانی میتواند خشونت را نهتنها به خاطر عادت به گذشته، بلکه بهعلاوه به خاطر نیروی پرقدرت عواطفِ تندِ مذهبی، توجیه نماید و در ددمنشی گوی سبقت را از هر دیو و ددی برباید. ازاینروست که از نظر بهاءالله، هیچ دیانتی آخرین دین نیست؛ بلکه همۀ ادیان حقیقتی واحدند و بدینجهت همۀ ادیان بهطور مساوی اوّلین دین و آخرین دین هستند، بدون آنکه وقفه و تعطیلی در وحی و فیض الهی رخ بگشاید.
علم در تحوّل است، هنر در تحوّل است، اقتصاد در تحوّل است، صنعت در تحوّل است، پس دین هم اگر مرده نیست، در تحوّل است. ازاینرو بود که باب، اوّلین مؤمنان خود را «حروف حیّ» نامید و در بررسیاش از دیانت دربارۀ «زندهبودن» کلام الهی و وحی الهی سخن گفت. این زندهبودن به آن معنی است که حقیقت ادیان، یکی است؛ ولی همان حقیقتِ واحد بر اساس شرایط ویژۀ تکامل بشری در هر زمان به شکل نوی آشکار میگردد. تا آن زمان که انسان در تحوّل و تکامل است، یعنی تا آن زمانکه انسان، انسان است، دیانت و وحی الهی هم متحّول و متکامل خواهد بود.
مرگِ دین، مرگ انسان است و مرگِ انسان پایان دین. عبدالبهاء میگوید:«ملاحظه نمایید که جمیع کائنات، متحرّک است؛ زیرا حرکت، دلیل وجود است و سکون، دلیل موت. هر کائنی که متحرّک بینید، آن زنده است و هر کائنی که غیرمتحرّک یابید، مرده است. جمیع کائنات در نشوونما است. ابداً سکون ندارد و ازجملۀ کائنات معقوله، دین است. دین باید متحّرک باشد و روزبهروز نشوونما نماید. اگر غیرمتحّرک مانَد، افسرده گردد، مرده و پژمرده شود؛ زیرا فیوضات الهیه مستمر است. مادام فیوضات الهیه مستمر است دین باید در نشوونما باشد. دقّت کنید که جمیع امور، تجدّد یافته است؛ زیرا این قرن نورانی، قرن تجدید جمیع اشیاء است. علوم و فنون، تجدّد یافته؛ صنایع و بدایع، تجدّد یافته؛ قوانین و نظامات، تجدّد یافته؛ آدابورسوم، تجدّد یافته؛ افکار، تجدّد یافته… زیرا این قرن، قرن معجزات است، قرن ظهور حقیقت است و آفتاب درخشندۀ قرون ماضیه است. قدری در علوم، نظر کنید، آیا فنون قرون ماضیه، امروز ثمری دارد؟ یا قوانین طبّیۀ قدیمه، امروز ثمری دارد؟ یا نظامات استبداد ادوار عتیقه، امروز ثمری دارد؟ واضح است که هیچیک ثمری ندارد، باوجوداین چهگونه تقالید ادیان ماضیه امروز ثمری دارد؟»
(خطابات حضرت عبدالبهاء، ج ۲، صص ۷۲-۷۱)
این فصل ادامه دارد…
تازه ها
آنابل نایت
آنابل نایت
جاناتان منون
جاناتان منون
مینا یزدانی